یکی بود یکی نبود یک جنگل بودپر از درخت توی این جنگل بزرگ یک دسته فیل زندگی می کردند.که به همه حیوانات زور می گفتند و چون زیاد بودند و قوی، هر چه دستور می دادند، حیوانات جنگل ازترسشان اطاعت می کردند، روزی ازروزها، رئیس فیل ها که خیلی زورگو بود، چند تکه سنگ بزرگ توی آب رودخانه انداخت و آب رودخانه پشت سنگ ها جمع شد و بقیه رودخانه خشک شد. رییس فیل ها و چندفیل دیگر توی جنگل به راه افتادند و شیپور زدندکه ما اب رودخانه را به روی حیوانات جنگل بستیم. ازاین به بعد هرکس بخواهد اب بخورد، بایدهدیه یا غذایی برای فیل ها بیاورد، حیوانات...
يکی بود؛ يکی نبود. غير از خدا هيچکس نبود. هرچه رفتيم راه بود؛ هرچه کنديم چاه بود؛ کليدش دست ملک جبار بود!
زن و مردی بودند و دختری داشتند به اسم فاطمه.
فاطمه هر وقت می رفت مکتب پيش ملاباجی درس بخواند , در راه صدايی به گوشش می رسيد که «نصيب مرده فاطمه».
دختر مات و متحير می ماند. به دور و برش نگاه می کرد و با خودش می گفت «خدايا! خداوندا! اين صدا مال کيست و می خواهد چه چيزی به من بگويد؟»
اما هر قدر فکر می کرد , عقلش به جايی نمی رسيد و ترس به دلش می افتاد.
يک روز قضيه را با پدر و مادرش در ميان گذاشت و آن ها هم هرچه فکر کردند نتوانس...
درآنجا آسیابان مهربان گندم ها را آرد کرد و به توتوخانم داد او از آسیابان تشکر کرد و به راه خودش ادامه داد تا اینکه رسید به نانوایی. نانوایی قصه ی ما آردها را تبدیل به کلوچه خیلی خوشمزه کردودادبه توتوخانم .توتوخانم از نانوا هم تشکر کرد ودوباره به راه خودش ادامه دادوبرگشت به مزرعه ی سرسبز وقشنگ خودش .همه ی حیوانات از یک طرف حسابی شگف زده شده بودند و باورشان نمی شد که توتوخانم در کارش موفق شده و از طرف دیگر فکر می کردند حالا توتوخانم کلوچه ها را خودش به تنهایی می خورد و چیزی به آنها نمی دهد ولی توتوخانم باتمام سخاوتی که د...
صبح بود ، اما جنگل زیبا هنوز در خواب بود. آواز خروس بلند شد و در همه جای جنگل پیچید به درختها رسید درختها بیدار شدند به گلها رسید شگفتند.
جنگل پر از شادی بود گل شیپوری آرام وآسوده در خواب به سر می برد .
ناگهان! درختها ساکت شدند گلها گلبرگهایشان را جمع کردند .گل شقایق با نگرانی وشتاب ، گل شیپوری را بیدار کرد تبر –تبر ویرانگر می آید گل شیپوری وحشت زده بیدار شد زود در شیپورش دمید خطر، خطر آماده باشید اما! دیر شده بود درختها وگلها همه غافل گیر شده بودند تبر به جنگل رسیده بود ترس وسکوت همه ی جنگل را پر کرده بود تبر صدای لرزید...
در جنگلی بزرگ و سر سبز جیرجیرکی خوش گذران زندگی می کرد کار جیرجیرک این بود که از صبح تا شب زیر سایه ی برگ ها بنشیند وساز بزند و آواز بخواند جیرجیرک هیچ کاری را به اندازه ی آواز خواندن دوست نداشت مخصوصا" آن روزها که هوا خیلی گرم بود دراز کشیدن زیر سایه ی برگ ها واقعا" لذت بخش بود جیرجیرک هم کاری غیراز این نمی کرد اما بر خلاف جیرجیرک همسایه اش مورچه ی سیاه حتی یک لحظه هم استراحت نداشت ، او از صبح که بیدار می شد تا آخر شب کار می کرد بعضی وقت ها آن قدر خسته می شد که قبل از خوردن شام خوابش می برد جیرجیرک هر روز می دید که مورچه چ...
يكي بود يكي نبود،غيراز خداي مهربون هيچكس نبود.در بركه اي دو مرغابي و يك لاك پشت ساكن بودند وبا يكديگر بسيار دوست بودندوتمام طول روز را با هم سپري مي كردند وهمديگر را بسيار دوست مي داشتند.
اما بركه رفته رقته خشك شد،طوري كه زندگي براي ساكنانش بسيار سخت شد.مرغابي ها وقتي اين وضع را ديدند،پيش لاك پشت آمدندوبه او گفتند:« دوست عزيز،ما براي خداحافظي آمديم،هر چند كه دوري از تو براي ما سخت و ناراحت كننده است اما چاره ديگري نداريم و بايد اينجا راترك كنيم و به بركه ديگري برويم.»
لاك پشت وقتي سخنان مرغابي را شنيد،شروع به گري...
یکی بود ، یکی نبود ، غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود ، زیر آسمان آبی خدا ، در گوشه ای از جنگل زیبا آب گیری بود که در آن سه ماهی به رنگ های صورتی ، قرمز وسفید به خوبی و خوشی زندگی می کردند .دوتا از این ماهی ها (صورتی – قرمز ) عاقل ، دوراندیش و با هوش بودند ولی ماهی سفید ساده و بی خیال بود.
اتفاقا روزی دوتا صیاد از کنار آب گیر گذشتند ، صدای جیرجیر گنجشکان جنگل ، آرامش آب گیر وحرکت ماهی ها توجه آن ها را به خود جلب کرد . بنا براین آنها مدتی را در کنار آب گیر نشستند و استراحت کردند ، ناگهان یکی از آنها گفت : چه ماهی هایی ، حتما خوشمز...
یکی بود یکی نبود،یه روستای کوچک در یکی از دشت های وسیع و سرسبزسرزمین آبادمان ایران شرشر آب رودخانه و سرسبزی کناره های آن لحظه های دلنشینی را برای اهالی ده متجلی می ساخت.
در این ده کوچک قصه ی ما چند تا خانه ی کوچک بود،در یکی از این خونه ها احمد کوچولوی قصه ی ما زندگی می کرد.
احمد کوچولو به همراه پدرو مادر و خواهر کوچیکش زندگی می کرد.احمد بچه ی بازیگوشی بود،به این طرف و آن طرف می دوید و اکثر اوقات به همه چیز کنجکاو می شد.
یک روز صبح که یکی از روزهای پر ماجرای حمد کوچولو شروع شد،احمد گله ی گوسفندشان رابرای چرابه بیرن برد. ...
آنها دریک منطقه کوهستانی مزرعه ای داشتند که به دره خشک معروف بود.آنجا برخلاف اسمش خیلی سرسبز بود.پدرش لای به لای درخت ها یک کلبه کوچک چوبی درست کرده بود که وقتی خسته می شدند در آن استراحت میکردند.
یک روز پدرعلی خواست که به چشمه برود و آب بیاورد .چشمه کمی بالاتر از محلی بود که آنها کلبه را درست کرده بودند.علی همیشه از رفتن به چشمه می ترسید.چون قبلا در راه چشمه یک مار سیاه وحشتناک دیده بود.مار عجیبی بود از دور به علی نگاه می کرد وتند وتند زبانش را بیرون می¬آورد و می برد توی دهانش.از آن روز به بعد او خیلی از مار می ترسید. هم...
مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. در راه مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد! او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد. در راه مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید.
مرد پاسخ داد: من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید. ، از این...
این دوقطره خون از دو رگ متفاوتی چکیده بودند،یکی ازاین قطره خون ها ازدست یک پادشاه ظالم افتاده بود و دیگری از پای یک کارگرساده که همیشه کارمی کرد.
قطره خونی که ازدست پادشاه افتاده بود بلند شده بودوداشت به اطراف خودش نگاه می کرد که ناگهان چشمش به قطره خون دیگر افتاد که درکنارچشمه بود،آرام آرام به طرف آن قطره قدم برداشت ووقتی نزدیک اورسید سلام کرد ودرکنارش نشست وشروع به حرف زدن کرد،گفت:
سلام من یک قطره خون کوچکم و از دست زخمی پادشاهی افتاده ام ، اسم تو چیست؟ وخون چه کسی هستی؟ازکجا روی زمین افتاده ای؟
قطره ی دیگر به ا...
روزی ، روزگاری . یکی بود یکی نبود، غیراز خدا هیچکس نبود.
در یک شهر بزرگ خاواده ای زندگی می کردند . این خانواده تشکیل شده بود از مادربزرگ ، بابا، مامان و دوبچّه به اسم های وحیده و وحید . آن ها در محله ای مثل همه ی محله های شهر خانه ای داشتند .
یک روز وحید و خواهرش وحیده در حیاط مشغول بازی بودند که پدرشان وحید را صدا زد و گفت : وحید جان این پول را بگیر و برو چند تا نان بگیر و هرچه باقی ماند برای خودت خوراکی بخر . وحید که از شنیدن اسم خوراکی هیجان زده شده بود گفت : چشم بابا همین الآن . وحید پول را گرفت و به طرف نانوایی به راه افتاد . ...
یکی بود،یکی نبود.درگوشه ای ازیک جنگل بزرگ برکه کوچکی بود. در کنار این برکه ، خرگوش ، آهو ولاک پشت زندگی میکردند. آنها با هم زندگی خوب وراحتی داشتند. روزها هرکدام از آنها به دنبال کارخودش میرفت.شبهاهمه دورهم جمع میشدند، هرکدامشان چیزی تعریف میکرد و از جاهایی که رفته بود،می گفت. آهو از دشت های سبز حرف میزد.
خرگوش ازمزرعه می گفت وازهویج های شیرین و آبداری که درآنجا بود. لاک پشت از رودخانه صحبت می کرد؛از ماهی ها وخرچنگها و ماهیخوارها.خلاصه آنها باهم دوست بودند و در هرکاری به هم کمک می کردند.
روزها و روزها گذشت، تا اینک...
در گوشه اي از ميدانگاه كوچك ده ،مرد چاق و گنده اي چند سيخ كباب روي منقل گذاشته بود و با باد بزني حصيري آنها را باد مي زد و دود كباب بلند بود و بوي آن همه جا پيچيده بود . پيرمرد نزديك تر رفت و به مرد كبابي چشم دوخت.
كبابي مرد چاقي بود . سبيل هايي كلفت و ابروهايي پرپشت و در هم رفته داشت با ديدن پيرمرد با خشم به او خيره شد انگار مي خواست با نگاه پر از خشم خود او را از آن جا دور كند چربي كبابها روي زغال هاي سرخ و داغ مي چكيد و صداي جلز و ولز آن بلندتر مي شد .
پيرمرد جلوتر رفت و نزديك بساط كبابي نشست تكه نان خشكي از بقچه اش بيرو...
سلام بچه ها ، سلام غنچه ها می خواهم برای شما یک قصه ی ده قصه ای بگویم ، قصه ای که در قرآن است. قصه ای در مورد حیوانات . بله ، قصه ی حیواناتی که در قرآن است ، می دانید نام چند تا حیوان در قرآن است ؟ اسم آنان را می دانید چیه ؟ تا حالا می دانستید نام چند تا حیوان در قرآن برده شده ، بیایید با هم نام آن ها را بشماریم و بدانیم که این حیوان با کدام زمان ها و با چه کسانی و با کدام پیامبر ارتباط داشته است.بچه ها در مورد معجزه چیزی می دانید؟ معجزه نشانه ای است که خداوند به پیامبرانش داده که به مردم زمانشان نشان دهند تا آن ها به خدا ایمان آ...
حسني زير لب با خودش مي خواند و اشك مي ريخت : خانم خانمها . خانم سم طلا . ديگه تو را نمي بينم .كنار تو نمي نشينم . . . ! پيرمرد پرسيد : پسرجان چرا گريه مي كني ؟ حسني آهي كشيد و ماجراي زندگي اش را براي پيرمرد تعريف كرد . پيرمرد پرسيد : حالا مرغ و چنگتون كجاست ؟ حسني گفت : همه رفته بوديم سيزده به در كه يك غول بي حيا مياد اون ها را مي دزده . مردم جا پايش را تا دم اون كوه بلند دنبال مي كنن ! اما گيرش نمي آرن . بابام هم از غصه دق مي كنه. پيرمرد گفت : حالا غصه نخور . سم طلا را به من بفروش . ازش خوب مواظبت مي كنم . حسني گفت : قبول اما جون شما و جون...
يكي بود يكي نبود اسبي بود به نام «سم طلا» او اسب مسابقه بود ولي هميشه در مسابقه ها مي باخت. براي همين هم صاحبش از دست او خيلي ناراحت بود.
«يار محمد» صاحب سم طلا بود. يك روز كه او به اسطبل آمد دوستش هم همراهش بود. يار محمد در ميان صحبت هايش به دوستش گفت: « فردا آخرين فرصت سم طلاست. اگر در اين مسابقه هم ببازد او را مي فروشم.» آنها مدتي در اسطبل ماندند و بعد از آنجا رفتند. سم طلا ماند ويك دنيا غصه. باخود گفت: « حالا چه كار كنم؟ چه بلايي سرم مي آيد؟» و دو قطره اشك از چشم هايش پايين چكيد. موش كوچولويي لبه سطل آب سم طلا نشسته بود وسبي...
يكي بود يكي نبود غير از خداي مهربان هيچكس نبود.
در آن سالهايي كه شاه ستمگر در كشور ما حكومت مي كرد در يك شهر كوچك به اسم قم پسري زندگي مي كرد كه اسمش محمد حسين بود.
پسري كه بر خلاف پسرهاي همسن و سال خودش دنياي ديگري داشت كه ماجراهاي مهمي برايش اتفاق مي افتاد و حسين قصه ما دنياي متفاوتي داشت. محمد حسين پسر شجاع و فعال خوش اخلاق و خنده رويي بود و هميشه به همه كمك مي كرد و اينقدر پسر خوبي بود كه همه از او راضي بودند و دوستش داشتند. علاقه شديدي به مدرسه رفتن و مطالعه داشت و با اينكه هنوز به سن تكليف نرسيده بود نماز مي خواند. م...
در نزدیکی لانه ی آن ها یک موش زندگی می کرد که بد جنس و بد اخلاق بود. نه با کسی دوست بود و نه کسی با او دوستی می کرد. موش از اینکه می دید خرگوش و سنجاب این اندازه با هم مهربان هستند ، رنج می برد. او در این فکر بود که کاری کند خرگوش و سنجاب دیگر دوست نباشند و برای همیشه قهر کنند.
یک روز که خرگوش و سنجاب برای پیدا کردن غذا از لانه بیرون رفته بودند ، موش آرام آرام به لانه ی سنجاب نزدیک شد. سنجاب در گوشه ی لانه ، یک کیسه گردو داشت که برای زمستان خود کنار گذاشته بود. موش فکری کرد و دست به کار شد. دو سه مشت گردو برداشت و زود بیرون آمد. ...
یکی بود یکی نبو د،غیر از خدا هیچ کس نبود. در روزگاران قدیم در دهی کوچک چوپانی زندگی می کرد که سه دختر داشت.این چوپان هر روز صبح گوسفندانش را برای چَرا به صحرا می برد.
روزی از روزهای خدا، طبق معمول چوپان از دختر بزرگش می خواهد کوزه آبش را پر کند تا با خودش به صحرا ببرد.اما دختره می رود و سر چشمه به هندوونه تبدیل می شود.دختر دومش را پی خواهرش می فرستد اما او نیز تبدیل به هندوونه میشود.این مسئله بر پدر آشکار می گرددکه دخترانش به هندوونه تبدیل شده اند. آخر سر،دختر آخری از پدر می خواهد تا برایش اجازه دهد تا دنبال خواهرانش برود ...