یکی بود یکی نبود درسرزمینی پر نعمت و برکت،تاجری با همسرش زندگی میکرد روزگار بر وفق مرادشان میچرخید وکاروبار مردتاجر خیلی زود سکه شد ومال ومنالی بهم زد.اوپیوسته سفر میکردو به شهرهای دور ونزدیک میرفت وعلاوه برثروت،تجربه هم می اندوخت. بعدازمدتی خدا به آنها فرزندانی هم بخشید وآنها در عرض چند سال صاحب سه پسر شدند. پسرها همینطور بزرگ وبزرگترمی شدند اما هرسال طمعکارتر وناخلف تر از سال پیش. پدرومادر هر قدر نصیحت میکردند موثر نبود .تنها چیزی که برای این سه پسر اهمیت داشت پول وسکه های طلا بود که با آن خوشگذرانی میکردند. رفته رفته حرمت پدرومادرراهم شکستندو اگر پولی از پدر به دستشان نمی رسید بی ادبی وبی حرمتی میکردند. پدر هر قدر خواست تا آنها را به دنبال یادگیری کارو حرفه ای بفرستد قبول نکردند . این وضع ادامه داشت تا اینکه مادر بیچاره شان دق کردواز دنیا رفت ومرد بیچاره با این سه پسر تنها ماند بعد از مدتی پدر نیز در بستر بیماری افتاد و فرزندانش به جای تیمار پدر به فکر چگونگی تقسیم ارث پدر بودند وهر کدام سعی میکرد بیشتر از برادر دیگر خرج خوشگذرانی خودکند تا مبادابه برادران دیگرسکه ای بیشتر برسد. حال مرد تاجر روز به روز بدتر میشد تا اینکه نفس اش به شماره افتاد ودر اینحال پسرانش را فرا خواند تا مطلبی را به آنها بگوید . پسران با تصور اینکه لابد پدرشان مال وثروتی در جایی پس انداز کرده فوراً بر سر بالین پدر حاضر شدند ومنتظر سخنی ماندند که پیر مرد قرار بود به آنها بگوید.
پیر مرد چشمانش را گشود و پسرانش را در آغوش گرفت و گفت: پسران من هر چند شما در حق من فرزندی نکردید و هر آنچه من با عرق جبین سالهای سال اندوخته بودم شما درعرض مدت کوتاه بر باد فنا دادید اما شما فرزندان من هستید ومن همیشه شما را دوست میداشتم وبه فکرتان بودم واز آنجایی که شما کاری بلد نیستید واگر تمام سکه های طلای دنیاراهم به شما بدهند یک شبه خرج میکنید بنابراین قاطری خریده ام و آن را به کاروانسرای بیرون شهر سپرده ام تا اگر روزی سر عقل آمدید و چیزی از ثروت من باقی نمانده بود به سراغش برویدو با آن بار کشی کنید تا از گرسنگی نمیرید. مرد این را گفت وچشم از جهان فرو بست.
پسران نااهل که امیدشان از بابت سکه های طلا قطع شده بود پوز خندی زدند وبه دنبال کار خودشان رفتند .
مدتی گذشت و ثروت پدر مثل آب خوردن تمام شد وپسرها که عادت به خوشگذرانی داشتند روزهای تلخی را سپری میکردند تا اینکه به فکرقاطر پدر افتادند و تصمیم گرفتند تا آنرا هم بفروشند و چند روزی با پولش خوش باشند بنابراین سراغ قاطر رفتند و همینکه خواستند با قاطر برگردند چشمشان به موشی افتاد که سکه ای طلا بر دندان گرفته از آنجا دور شد . پسرها با دیدن این صحنه چشمانشان درخشید ویکی از آنها گفت: برادرها روزهای خوشی دوباره برگشته یقیناً گنجی در این کاروانسرا مدفون است که فقط این موش از جای آن باخبر است پس باید در گوشه ای پنهان شویم تا این بار که موش به سراغ گنج رفت ما هم او را تعقیب کنیم و به محل گنج پی ببریم. ساعتها نشستند تا اینکه موش ازسوراخش بیرون آمد و به گوشه ای از زیر زمین کاروانسرا رفت و به داخل سوراخ تنگی خزید. پسرها معطل نکردند و بیدرنگ شروع به کندن دیوار کردند تا اینکه ناگهان چشمشان به خمره ای پر از سکه های طلا ونقره افتاد مثل دیوانه ها خود را به روی سکه ها انداختند و شروع به خنده و بازی با سکه های طلا کردند.
بعد از مدتی که از اینکار خسته شدند احساس گرسنگی بر آنها چیره شد وتصمیم گرفتند تا غذایی تهیه کنند و شب را به دور از چشم حرامیان وراهزنها در هما نجا بگذرانند تا اینکه صبح با کو له باری از طلا به خانه برگردند. هر کدام از دیگری خواست تا به دنبال خرید غذا برود اما هیچ کدام از ترس اینکه دو برادر دیگر به او خیانت کنند و سهم او را بالا بکشندزیر بار نمی رفت تا اینکه مجبور شدند قرعه بکشند وهر کس که قرعه به نام او افتاد به دنبال خرید غذا به شهر برود. قرعه به نام برادر وسطی افتادو او به سمت شهر راه افتاد در طول راه شیطان نیز با او همسفر شد و او را وسوسه کرد . فکر شیطانی کار خودش را کرد و برادر وسطی بعد از خرید غذا مقداری هم زهر خرید و بعد آن را درون غذا ریخت وراه برگشت را در پیش گرفت با این امید که تمام سکه های طلا مال او خواهد شد و فردا صبح از شر برادرانش خلاص شده وثروتمند ترین آدم شهر خواهد شد.
برادران دیگر هم آرام ننشسته بودند آنها هم در فکرحقه ای به برادردیگرشان بودند اول تصمیم گرفتند تا همه سکه ها را بردارند و قبل از اینکه برادر شان برگردد از آنجا دور شوند اما از ترس اینکه ممکن است در راه به راهزنها بخورند و هر آنچه دارند از دستشان برود از این فکر منصرف شدند تا اینکه تصمیم گرفتند با کمک هم او را از میان بردارند وسهم او را بین خود تقسیم کنند در این میان هر کدام از آنها نقشه دیگری برای آن یکی می کشید تا اینکه در فرصت مناسب از شر برادر دیگر هم خلاص شود.
بعد از چند ساعت برادر وسطی برگشت و غذا را به آنها داد برادر بزرگتر گفت مگر خودت نمی خوری ؟
برادر وسطی که زهر را در غذا ریخته بود گفت: من بین راه به قدری گرسنه بودم که غذایم را خوردم واین غذا سهم شماست . برادران دیگر شروع به خوردن غذا کردند و از برادر وسطی خواستند تا یکبار دیگر سکه ها را بشمارد و بین سه نفر تقسیم کند او که میدانست تا چند ساعت دیگر برادرانش در اثر سم خواهند مرد با خیال راحت شروع به شمارش سکه ها کرد .برادران دیگر از این فرصت استفاده کردند و هر کدام سنگی بزرگ برداشتند وبر سر برادر وسطی که پشتش به آنها بود کوبیدند و دردم او راکشتند و خوشحال از اینکه یک رقیب از سر راه برداشته شد خواستند تا سکه ها را بین خودشان تقسیم کنند که زهر افاقه کردو نفسشان را بند آورد وجانشان را گرفت. وبدین ترتیب هر کدام قربانی طمع خود شدند وسکه های طلا هم در بین مردم فقیر شهر تقسیم شد.