یکی بود یکی نبود درروزگاران قدیم مردی با همسروتنها پسرش زندگی میکرد او کارکاه آهنگری داشت و صبح تاشب در جلوی کوره ای پر از آتش کار میکرد تا شب نانی حلال به خانه ببرد و منت هیچ نامردی را نکشد . همسرش نیز در خانه زحمت میکشید واسباب راحتی شوهر وپسرش را فراهم میکرد.
پسر روز به روز بزرگتر میشد اما تبدیل شده بود به پسری تنبل که تا لنگه ظهر می خوابید و موقعی هم که بیدار میشد دائم دستور میداد واز مادرش می خواست تا همه آنچه را که می خواهد برایش مهیا کند .این وضع ادامه داشت تا اینکه یک روز پدر پیر اورا به نزد خود خواند واز او خواست تا به دنبال کار برود . اما پسر که تا آن روز طعم کار کردن را نچشیده بود و چون تنها فرزند پدرومادرش هم بود وتا به آنروز کسی از او کاری نخواسته بود ابروانش را در هم کشید وبا دلخوری گفت :من کاری بلد نیستم تازه،شما که سالم هستیدو تعدادمان هم که زیاد نیست و پولی را که شما در کارگاه بدست می آورید به خوبی کفاف زندگیمان را میدهد پس چه لزومی دارد که من به سر کار بروم؟
پدر گفت: پسرم موضوع امروز نیست تو مرد شدی و چند روز دیگر باید خرج زندگی خودت را خودت درآوری .از طرفی ما هم که پیر شده ایم و چند صباحی از عمرمان باقی نمانده است.
فردا صبح پیرمرد اورا با خود به کارگاه برد تا به او کار یاد بدهد اما پسر ناز پرورده که تا آنروز جز حرارت غذا های مادر حرارتی را ندیده بود نتوانست در مقابل کوره داغ وپرازآتش تاب بیاورد بنابراین بدون اینکه کاری انجام دهد زود به خانه برگشت ومشغول اسیتراحت شد.
عصر وقتی پدر به خانه برگشت از پسر پرسید: چرا در کارگاه نماندی وبرگشتی؟
پسرگفت: من تحمل گرمای آنجا راندارم از طرفی این کار برای من خیلی سخت است .
پدر گفت: اول هر کاری همیشه سخت است خیلی زود عادت می کنی وآن وقت می بینی که زیاد هم سخت نیست.
پیرمرد نا امید نشد وروزهای دیگر نیز او را با خود به سر کار برد اما باز هم پسرنه تنها کاری یاد نمی گرفت بلکه از بس نق میزد پیرمرد بیچاره را هم کلافه می کرد .
پیرمرد خیلی زود متوچه شد که پسرش این کاره نیست و باید او را به دنبال کاری دیگر بفرستد. پس به پسرش گفت: از فردا صبح زود باید به دنبال کار بروی و شب تا کار نکردی حق به خانه برگشتن را نداری .
مادر میدانست که تصمیم پدر قطعی است واگر فردا عصر پسرش با مزد آنروز به خانه برنگردد پسرعزیزش را به خانه راه نخواهد داد از طرفی این را هم میدانست که کسی به پسرش کار نمیدهد چون همه میدانند که او کاری به جز خوردن خوابیدن بلد نیست. بنابراین فردا صبح موقعی که پسر تنبل می خواست از خانه بیرون برود چند سکه به او داد وبه اوگفت: برو در شهر بگرد و عصرلباسهایت را گردو خاک بمال و به خانه برگردوپولها را به پدرت نشان بده وبگو آن روز را تاعصر مشغول کار بودی واین دستمزدت است.
پسر چنان کرد و عصر به خانه برگشت و سکه ها را به پدر نشان داد و گفت : امروز این قدر کار کرده ام .
پدر نگاهی به سکه ها کرد و چهره اش را در هم کشید و آنها را در آتش انداخت. پسر و مادر نگاهی به هم انداختند و چیزی نگفتند .
فردا صبح مادر دوباره چند سکه به پسر داد و به او گفت: امروز کمی دیر بیا و لباسهایت را بیشتر کثیف کن تا پدرت شک نکند.
عصر پسر کمی دیر برگشت ووقتی سکه ها را به پدر نشان داد باز هم پدر آنها را به اتش انداخت.
فردا صبح مادر به او گفت : پسرم خودت می بینی که پدرت قضیه را فهمیده ولی به روی خودش نمی آورد . از طرف دیگر من هم پولی برایم باقی نمانده تا به تو بدهم در هر صورت امشب پدرت تو را به خانه راه نخواهد داد. مادر این را گفت و شروع کرد به اشک ریختن .
پسر دلش به حال مادرش می سوخت او میدانست که مادرش وحتی پدرش او را بسیار دوست دارند وفقط صلاح او را می خواهند .با خود تصیم گرفت هر طوری هست دل آنها را شاد کند.
او با این فکردر شهر دنبال کار میگشت تا اینکه به خانه ای نیمه کاره رسید م مردی را دید که مشغول ساختن دیوار خانه بود از او پرسید کمک نمی خواهی ؟
مرد گفت: چرا که نه می توانی در ساختن این دیوار به من کمک کنی؟
پسر گفت: بله میتوانم.و شروع به کار کرد. وقتی دیوار تمام شد خورشید هم میرفت که در پشت کوهها پنهان شود و شب از راه میرسید. پسر چند سکه بابت مزد آن روزش گرفت و خسته ولی خوشحال راعی خانه شد .وقتی به خانه رسید چشمان نگران مادر را دید که به او دوخته شده بودند لبخندی زد وپولها را به پدر نشان دادوگفت : امروز در ساختن دیوار به مردی کمک کردم واین را به عنوان دستمزد گرفتم.
پدر سکه ها را گرفت و دوباره نگاهی کردو آنها را به آتش انداخت. پسر عصبانی شد و فوراً دستش را داخل آتش کرد تا آنها را بیرون بیاورد و به پدر گفت : من امروز تا این موقع جان کندم و کار کردم تا این سکه ها را گرفتم آن موقع شما به راحتی آنها را در آتش می اندازید؟
دستان پسر سوخت تا سکه ها را بیرون آورد. ولی وقتی چشمش به صورت پدر افتاد اشک شوق را در چشمانش دید . پدر به او گفت : روزهای قبل وقتی سکه ها را درآتش انداختم تو کاری نمی کردی و معلوم بود بابت آنها زحمتی نکشیده ای که برای از بین رفتنشان ناراحت شوی ولی امروز به خاطر این سکه ها دستانت را در آتش سوزاندی تا دسترنج امروزت در آتش از بین نرود. پسرم تو از امروز مرد واقعی شدی ومن دیگر خیالم از بابت تو راحت است.
از آنروز به بعد پسر علاوه بر اینکه به کار دیگری مشغول بود ولی هر وقت می توانست به پدر پیرش هم کمک میکرد.
- نتیجه گیری:
اگر انسان چیزی را راحت وبدون زحمت به دست آورد قطعاً برای نگه داشتنش تلاش چندانی نخواهد کردو در صورت از دست دادن آن هم چندان دلگیر نمیشود. ولی وقتی چیزی با رنج وزحمت برای انسان کسب شود هم قدر آن را بیشتر میداند وهم برای نگه داشتنش کوشش میکند.
از طرفی هم کار جوهر مرد است با کاروتلاش یک انسان فضایل دیگری هم به دست میآورد وصبرو تحملش در برابر سختیها افزایش می یابد.