قصه های سنتی

 

by Photos8.com

 

بازی قایم موشک

ادامه مطلب
by Photos8.com

 

بازی دریا و ماهی

ادامه مطلب
by Photos8.com

 

بازی الک و دولک

ادامه مطلب
by Photos8.com

 

بازی وسطی

ادامه مطلب

 

 
 

داد و بیداد

پست الكترونيكي چاپ PDF

یکی بود یکی نبود در روزگاران قدیم در سرزمینی پادشاهی به عدل وداد حکومت می کرد اودر شهر می گشت و به درد دل مردم گوش میداد ودستور می داد تا مشکلات مردم رفع شود. مردم هم پادشاه را خیلی دوست می داشتند وبه او احترام می گذاشتند.

اما شاه وزیری داشت که بسیار در نزد شاه چاپلوسی می کرد ولی در خفا تا آنجا که شاه باخبر نشود تا می توانست به مردم ظلم می کرد.

در این سرزمین مردی زندگی می کرد که به درستکاری شهرت داشت .شهرت درستکاری او به گوش پادشاه هم رسیده بود وپادشاه که خود انسان شریفی بود از پاکی وامانتداری این مرد خوشش آمده بود وبه عنوان هدیه برای او قطعه زمینی برای کشاورزی بخشیده بود تا در آنجا زراعت کند وزندگی خود وهمسرش را تامین نماید.

دریکی از روزها که مرد مشغول شخم زدن زمین بود احساس کرد که خیش شخم در زیرزمین به چیزی گیر کرده است با خود فکر کرد که حتماً سنگ بزرگی است بنابراین خاکها را به کناری زد تا خیش شخم را درآورد. اما ناگهان صندوقچه ای بیرون آمد. مرد آن را به خانه برد ودرش را گشود داخلش پر از طلاوجواهر بود .مردوهمسرش آنهمه طلاوجواهر را در خواب هم ندیده بودند .بنابراین تا مدتی بدون اینکه سخنی میانشان ردوبدل شودبا تعجب داخل صندوقچه را تماشا میکردند.

برقی که آنهمه طلاوسنگهای قیمتی میزدند چشم هر دوی آنها را خیره کرده بود ومانند دو آدم مست به آنها چشم دوخته بودند تا اینکه مرد به خودآمد ودر صندوقچه را بست واز جا برخواست .زن با تعجب پرسید: چه شد مرد چرا منقلب شدی؟

مرد با قاطعیت گفت: وقتی این طلاها مال ما نیست برای چه باید به آنها دل ببندیم؟

زن گفت: مال ما نیست ؟ چه می گویی ؟ اینها در زمین ما پیدا شده پس مال ماست...اصلاً خداوند مهربان روزی فرزندی را که در شکم دارم را برایمان فرستاده

بعد با حسرت گفت: تا به امروز آرزوی داشتن خیلی چیزها را داشتم اما هرگز به زبان نمی آوردم وقتی میدیدم که تو چقدر زحمت می کشی وفقط می توانی شکممان را سیر کنی خجالت می کشیدم که از تو چیز زیادی بخواهم... اما با این همه سکه طلا می توانیم به هر آنچه که آرزوی داشتنش را در سر می پروراندیم برسیم.

مرد جلوی زن نشست و گفت: زن من میدانم زندگی ما چگونه است به همین دلیل صبح تا شب زحمت می کشم تا به آن سرو سامان دهم اما خودت بهتر میدانی که ما بابت زمین کشاورزیمان پولی پرداخت نکرده ایم و این لطف خداو عدل شاه بود که ما حالا چنین زمینی داریم پس از انصاف دور است که این سکه های طلا را برای خود برداریم در حقیقت اینها مال پادشاه است او هم که مرد عادلی است واینها را در بین مردمش تقسیم خواهد کرد پس ما نمی توانیم مال مردم بیچاره را بخوریم و دم بر نیاوریم.

زن وقتی حرفهای شوهرش را شنید قانع شد وفهمید که مرد پر بیراه نمی گویدوپذیرفت که شوهرش صندوقچه را به پادشاه تقدیم کند.

فردای آنروز مرد صندوقچه را برداشت و آماده رفتن شد وازآنجا که همسرش هم پا به ماه بود سفارش کرد که اگر رفت و برنگشت وزن فارغ شد اگر فرزندشان پسر باشد اسمش را داد بگذارد واگر دختر باشد هر اسمی را که خود زن دوست میدارد برای دخترشان انتخاب کند.

مرد به راه افتاد تا اینکه به دربار شاه رسید در مقابل دروازه قصر نگهبانها جلویش را گرفتند واز او پرسیدند کیست. مرد جواب داد و گفت: مرد دهقانی هستم که برای شاه عدل گستر پیشکشی دارم .

دربانها او را رانده وگفتند : ای مرد فقیر تو چه داری که لایق پادشاه باشد .بهتر است تا خودت را مسخره اهل درباریان نکردی فوراً برگردی.

مردتا این را شنید خندیدوگفت: من هدیه ای دارم که تا بحال کسی نظیرش را به پادشاه نیاورده وقطعاً اورا بسیار خشنود خواهم کرد.

نگهبانان قصر با شنیدن این سخن تعجبی کردند ودنبال وزیر شاه فرستادند تا به این کار رسیدگی کند .

مرد به حضور وزیر مکار که رسید وزیر از او پرسید : ای مرد چه داری که تا به حال کسی مانند او را به پادشاه نداده است؟

مرد صندوقچه را گشود وچشمان وزیر وهر آنکه در آنجا بود از تعجب خیره ماند.

وزیر پرسید : ای مرد زود بگو که اینهمه سکه طلا را از کجا آورده ای نکند تو راهزن باشی واین اموال مردم بیچاره است که حال می خواهی بابت خودشیرینی قسمتی را هم به شاه دهی تا بلکه ضامن جانت شود وپادشاه از کشتنت بگذرد/

مرد گفت: نه ای وزیر این چنین که تو می گویی نیست وبعد همه چیز را برای او تعریف کرد.

وزیر با شنیدن قصه مرد به ظاهر به او آفرینی گفت و به او گفت: پادشاه مشغول رسیدگی به امور مملکتی است وتو اکنون نمیتوانی به حضور ایشان شرفیاب شوی پس بهتر است آنها را به من بسپاری تا من که وزیر اویم در وقت مناسب آنها را به دست پادشاه برسانم.

بعد یکی از نگهبانان را فرا خواند ودر گوش او چیزی گفت وبعد رو کرد به مردوگفت : تو اکنون سزای این کار خوبت راخواهی دید من سفارش کردم تا بابت اینکار تو پاداش خوبی به تو بدهند وصندوقچه را ازدست مرد گرفت.

نگهبان جلو آمد وبه مرد گفت: برویم تا پاداشت را بگیری.

مرد وقتی از دربار وزیر بیرون آمد دستانش را به آسمان بلند کرد و خدا را به خاطر اینکار شکر کرد که ناگهان از پشت سر ضربهای مهلکی بر سرش فرودآمد وگرمای خونش را لحظه ای در دستان بالا رفته اش احساس کرد وبه زمین افتاد در دم جان سپرد.

اما زن بیچاره هر قدر منتظر همسرش ماند از او خبری نشد از هر کسی جویاشد کسی خبری نداشت حتی درباریان هم منکر قضیه شدند تا اینکه یکی از نگهبانها که شاهد ماجرا بود همه چیز را به زن گفت واز او خواست تا راجع به این ماجرا با کسی سخنی نگوید چون وزیر ظالم او را هم میکشد و به بچه در شکم او نیز رحم نمی کند .

زن گریان ونالان به خانه بازگشت ودر تنهایی دو فرزند پسر به دنیا آورد اسم یکی را به خاطر عدل وداد شاه" داد" واسم آن یکی را به خاطر ظلم وزیر "بیداد" گذاشت .حال او با هر مشقتی که بود به تنهایی در مزرعه کار می کرد وزندگی خود وپسرانش را تا مین می کرد.

پسر ها بزرگ شدند تا به سن هفت سالگی رسیدند تا اینکه پادشاه تصمیم گرفت به خاطر تولد پسرش جشن بزرگی ترتیب دادند وهمه مردم را دعوت کرد وخود نیز بر ایوان قصر نشست تا مردم را تماشا کند.

زن کشاورز نیز ظرفی به دست بچه ها داد وبه آنها گفت: بروید واز درباربرای خودتان غذا بگیرید.

آنها وقتی به صحن قصر رسیدند به خاطر ازدحام همدیگر را گم کردند وهر کدام در گوشه ای ایستاد وشروع به گریه کرد .

پادشاه متوجه بچه ها شد وفهمید که آنها دو قلویند وهمدیگر را گم کرده اند دستور داد تا آنها را با نزدش آوردند. بعد از اینکه آنها را دلداری داد از دو کودک اسمشان را پرسید .یکی گفت: اسم من داد است واسم برادرم بیداد

شاه تعجب کرد وخواست تا والدین آنها را ببیند تا علت این نامگذاری را از آنها جویا شود.

زن را به حضور شاه آوردندو شاه مسئله را از او پرسید .

زن با چشمانی پر از اشک همه چیز را برای شاه تعریف کرد وگفت که چگونه وزیر ظالم همسر او را با بی انصافی تمام کشته است.

شاه دستور داد تا راجع به صحت حرفهای زن تحقیق کنند .وقتی درستی آنها به اثبات رسید دستور داد تا وزیر را در ملاء عام به دار آویختند وزن ودو پسرش را برای همیشه به دربار آورد تا در آنجا زندگی راحتی را بگذرانند.



  • نتیجه گیری:


در نتیجه گیری از این داستان همین نکته بس که بدانیم  هر کسی که به انسان بی گناهی ظلم کند بی شک به سزای عملش خواهد رسید حتی اگر رسیدن به مکافات به طول بینجامد.

نظر دهید


کد امنیتی
Refresh

موقعیت شما : قصه گویی داد و بیداد