یکی بود یکی نبود در روزگاران قدیم پسری بود که در تنبلی مشهور بود او با مادرش زندگی می کرد ومادرش از صبح تا شب کار می کرد و زندگی خود وپسرش را تامین می کرد اما پسر تنبل فقط می خورد ومی خوابید . مادرش هر قدر نصیحت می کرد فایده ای نداشت وپسرک از این گوش می شنید واز گوش دیگر بیرون می کرد تا اینکه یک روز مادر برای تنبیه او فکری کرد سه تا سیب خریدو فردا صبح قبل از اینکه پسرک از خواب بیدار شود یکی را دم در اتاق گذاشت ودومی را در حیاط و سومی را دم در بیرون خانه قرار داد ومنتظر در گوشه ای نشست. پسرک وقتی بیدار شد چشمش به سیب اولی افتاد مادر را صدا کرد تا آن را برایش بیاورد اما مادرش جواب نداد وپسرک به گمان اینکه مادرش بیرون رفته است نق زنان تا دم در اتاق رفت وسیب را برداشت و همانجا خورد. ولی یک سیب نمی توانست او را سیر کند به دوروبرش نگاه کرد وسیب دوم را در وسط حیاط دید رفت وسیب دوم را هم خورد مادرش که او را از پشت درختان حیاط می دید منتظر شد تا پسرش به سراغ سیب سوم برود همین اتفاق هم افتاد و پسر تا سیب سوم را در دم در خانه دید معطل نکرد و وقتی خواست تا سیب سوم را هم بردارد مادر زود از پشت درختان بیرون آمد و پسرش را به بیرون از خانه هل داد وفوراً در را بست پسرک که فهمید کلک خورده است شروع به التماس وگریه زاری کرد تا مادرش او را به داخل راه دهد .مادر که دلش برای پسر می سوخت چند بار خواست تا در را باز کند اما با خودش گفت : اگر اینکار را بکنم او هرگز به دنبال کار وتلاش نخواهد رفت وهمیشه به من متکی خواهد بود ومن هم همیشه زنده نخواهم ماند تا او را تامین کنم . او پسر باهوشی است اگر ببیند که گرسنه است حتماً به سراغ کار خواهد رفت. مادر بیچاره با این افکار خود را تسلی داد ودر را به روی او باز نکرد.
پسر که دید با گریه کاری از پیش نخواهد برد راه خود را گرفت و رفت تا بلکه عصر مادر دلش به حال او بسوزد واو را به خانه راه دهد .رفت ورفت تا به برکه آب رسید نشست وکمی استراحت کرد چشمش به قورباغه ای افتاد که در کنار آب نشسته بود به او زل زده بود وگاهی قور قوری میکرد وبه داخل آب میرفت وباز بیرون میامد. پسرک با کارهای او سرگرم شد وموقع رفتن او را هم برداشت ودر جیبش گذاشت . کمی دیگر راه رفت اینبار مقداری نخ پیداکرد آن را هم برداشت و در جیب بغلش گذاشت .کمی آنطرف تر تخم مرغی توجه اش را جلب کرد آن را هم برداشت ودر جیب دیگرش قرار داد وبه راه خود ادامه داد.
پسرک قصه ما در تمام عمرش این قدر راه نرفته بود از خستگی داشت می افتاد از طرفی خیلی هم گرسنه شده بود. با خود میگفت: کاش قدر روزهای خوبی را که در کنارمادرم داشتم را می دانستم ومادرم را با تبلی هایم نمی رنجاندم.
با این افکار از دور سو سو چراغی را دید چشمانش برقی زد با خود فکر کرد حتماً خانه ای گرم ونرم است اکنون می روم واز آنها خواهش می کنم تا مرا هم امشب به خانه شان راه دهند در عوض برایشان کار میکنم . وقتی به دم در خانه رسید در زد اما کسی جواب نداد چندین بار اینکار را کرد اما کسی را در آن اطراف ندید آرام در را باز کرد خانه ای بزرگ بود که روی اجاقش دیگی بزرگ قرار داشت پسرک داخل رفت وتوی دیگ را نگاه کرد پر از برنج خوش پخت بود که بوی خوبش هوش را از سر پسرک پراند او که بسیار گرسنه بود بشقابی پر از برنج کرد و شروع به خوردنش کرد همینطور که داشت میخورد با خود فگرگرد حتماً آدمهای زیادی در آنجا زندگی می کنند که دیگی چنان بزرگ پر ازپلو را باید بپزند در این حین ناگهان در خانه باز شد وغولی وارد خانه شد پسرک با دیدن غول از ترس خشک شد اما زود خودش را جمع وجور کرد وبه روی خودش نیاورد . دیو زشت از پسرک پرسید اینجا چه می کنی ؟
پسرک جواب داد : گرسنه بودم واز غذای تو خوردم امشب هم قصد دارم مهمانت شوم ودر اینجا بمانم .
دیو جواب داد : تو نمی توانی در اینجا بمانی اینجا خانه من است .اگر میخواهی اینجا بمانی باید با من مسابقه دهی .
پسرک گفت: بسیار خوب من با تو مسابقه میدهم.
دیوکه موجودی بسیار کثیف بود به پسرگ گفت: بهتر است ببینیم در بدن کدامیک از ما شپش گنده ای زندکی می کند .وگشت تا یک شپش گنده بیرون آورد.
پسرک که حالش از بوی بد دیو بهم می خورد دست در جیبش کرد و قورباغه را بیرون آورد وگفت: شپش من از مال تو گنده تر است.
دیو از دیدن قورباغه تعجب کردو باورش شد که شپش گنده ای است وبا خود فکر کرد که شکست خورده است.بنابراین سنگی را برداشت ودر مشتش آن را خرد کرد. پسرک هم بی درنگ تخم مرغ را درآوردو در دستش له کرد وبه دیو گفت: من آب سنگ را هم درآوردم ولی تو فقط توانستی خرد کنی.
دیو که تا آن موقع قویتر از خود کسی را ندیده بود نزدیک بود از ترس قالب تهی کند از پسرک خواست تا هر کدام فوت کنند تا معلوم شود کدامیک محکمتر فوت میکند.
دیو تمام نفسش را در سینه جمع کرد وبا تمام قوا فوت کرد باد شدیدی در تمام اتاق پیچید در و پنجره ها بهم خورد وپسرک به گوشه ای پرت شد . وقتی اوضاع آرام شد دیو رو کرد به پسرک وگفت: آنجا چرا نشسته ای ؟
پسرک گفت:حال نوبت من است من آنچنان فوت خواهم کرد که تمام گوشت تو از استخوانت جداشود وچونان گردو غباری در هوا پخش شودو استخوانهایت هر کدام به گوشه ای پرتاب شود پس ای دیو زشت خدانگهدار که لحظه مرگت فرا رسیده است وآنگاه همه نفسش را با صدای بلند جمع کرد تا فوت کند.
دیو که بسیار نادان بود با شنیدن حرفهای پسرک آنها را باور کرد و پا به فرار گذاشت و پسرک فوراً هر آنچه را در خانه دیو بود جمع کردو به خانه خود بازگشت واز مادرش به خاطر تمامی تنبلی هایش عذر خواهی کرد وقول داد تا بعد از این در زندگیش با تمام توان تلاش کند تا موفق شود.
- نتیجه گیری:
اگر انسان بخواهد در زندگی با حیله وتنبلی چیزی را به دست آورد چه بسا که زندگی خود را به خطر بیاندازد وبرای همیشه پشیمان شود وحتی آبرویش در بین مردم از بین برود ورسوا گردد.از طرفی اگر انسان این انرژی ووقت را صرف تلاش و کوشش نماید شاید به چیزی فراتر از آنچه که میخواسته هم برسدو خطری هم متوجه او نباشد. بنابراین بهتر است که به جای اندیشیدن به راههای تقلب و حیله گری به دنبال تلاش صادقانه بود.