یکی بود یکی نبود. دو عاقل در راهی می رفتند یکی از آنها قدری جلوتر بود ولی آهسته میرفت و دیگری که از پشت می آمد تندتر راه میرفت. وقتی به هم رسیدندآنکه رسیده بود سلام کردوآنکه مانده بود جوابش را داد. مرد رسیده پیله ور بود وکوله پشتی بر پشت داشت وچیزی به آبادی دیگر می برد تا بفروشد و چیز دیگری بخرد.این شغل او بود.وقتی به مرد مانده رسید از او پرسید شما هم به روستای بالا میروید ؟ مانده گفت: نمیدانم شاید. رسیده قدری تعجب کردوگفت: مثل اینکه ما هر یک مقصد داریم چون این راه فقط به ده بالا ختم میشود بهتر است کمی تند راه برویم تا قبل از تاریکی به آنجا برسیم. مانده نگاهی به رسیده انداخت واز این که هم سخنی را پیدا کرده خوشحال شدوگفت : راست می گویی بهتر است تندتر راه برویم وسر صحبت را باز کردو گفت: کار من فهمیدن است من در جستجوی حکمت ومعرفتم. هر جا که باشد وبه این دلیل آهسته راه میرفتم چون داشتم با خود فکر می کردم چه خوب میشد که آدمی به انسان کاملی برخورد کند واسرار زندگی را از او بیاموزد.
رسیده جواب داد : انسان کامل کمیاب است واسرار زندگی را همه نمی دانندوکسی که ادعا کند همه چیز را می داند در واقع هیچ چیز نمی داند.آیا تو تصور کردی که در آبادی خودت حکمت ومعرفتی نباشد؟
مانده گفت: در غلغله شهر همه به دنبال زندگی هستند من به دنبال حقیقت هستم.
رسیده پرسید : شغلت چیست؟
مانده گفت: من تا به حقیقت نرسم به چیز دیگری مشغول نمی شوم.
رسیده در جواب مانده گفت: شناخت حقیقت کار خوبی است ولی تا با مردم نباشی وبا آنها زندگی نکنی حقیقت را پیدا نمی کنی آنهایی هم که انسان کامل بودند در میان مردم وبامردم زندگی می کردند و کار و حرفه ای داشتند. مثل پیامبران الهی که کاملترین خلایق هستند همه کاری داشتند نوح نجار بود، ابراهیم بنا بود، موسی چوپانی میکرد، داوود آهنگر بود، سلیمان پادشاه بود، عیسی برزگربود ومحمد بازرگان بود. داشتن کار مانع شناخت وکسب حقیقت ومعرفت نیست. پس تو که کارو شغلی نداری زندگیت را چگونه می گذرانی؟
مانده گفت: اگر چیزی به دستم برسد می خورم وگرنه صبر میکنم خداوند روزی رسان است.
رسیده گفت: این رسم حیوانات است انسان کامل تلاش می کند وبه اندازه همت خود سهم میبرد .انسان باید برای آنچه دارد شکر کند و برای آنچه در طلب آن است تلاش کند واین سرچشمه حکمت است.
مانده گفت: ای مرد حرفهایت بوی حکمت ومعرفت می دهد آیا کوله باری که بر دوش می کشی کوله بار حکمت ومعرفت است؟
رسیده لبخندی زدوگفت: نه برادر این پر از متقال و کرباس است که میبرم تا درده بالا بفروشم وشیره انگور بخرم وبه ده خودم ببرم ودرآنجا بفروشم تا با درآمدش زندگی خود وزن وبچه ام را تامین کنم.
مانده گفت: زن وبچه هایت چیزی پیداکرده وخواهند خورد دیگر کوله بار کشیدن و دویدن از طمع است و طمع سنگ راه معرفت.
رسیده گفت: تو زن وبچه داری ؟
مانده جواب داد: دارم که می فهمم اگر نداشتم نمی فهمیدم.
رسیده گفت: عجب این است که داری و نمی فهمی این حیوانات هستند که بچه هایشان را رها می کنند انسان در قبال زندگی زن وهمسرش مسئول است .
شاید تو آدم تنبلی هستی که حکمت ومعرفت را بهانه کرده ای بگو ببینم چقدر درس خوانده ای؟
مانده گفت: کسب حکمت ودرس خواندن دو چیز متفاوتی هستند اگر خدا بخواهد به آدم بی سواد هم حکمت می آموزد .
رسیده گفت: اشتباه میکنی برادر، افلاطون خودش سی وهفت سال در مکتب سقراط درس خواند.
مانده گفت: پس چکونه پیلمبر ما که فردی بیسواد بود مساله آموز صد مدرس شد؟
رسیده گفت: او در عالم یکی بود .زمان وحی تمام شده است وکار درست کسب دانش است که همان پیامبر فرمود زگهواره تا گور دانش بجوی. اگر تو بخواهی بدون زحمت وبی هدف در بیابان بگردی تا شاید روزی به حکمت برسی نه تنها خودت به حکمت نمیرسی بلکه بچه هایت را هم محتاج بچه های من می کنی.
مانده پرسید: چرا بچه های تو ؟
رسیده گفت: چون بچه های من به قدر استعدادشان به دنبال دانش می روند و فردا به بچه های تو سروری وآقایی می کنند.
مانده گفت: حالا که به اینجا رسیدیم بیا تا من دستت را بفشارم وپیشانیت را ببوسم من تورا میجستم واکنون پیدا کردم. آنچه تو گفتی عاقلانه بود من دیگر در این راه کاری ندارم از همینجا به شهر خود برمیگردم تا خودم وبچه هایم را خوشبخت کنم.
- نتیجه گیری:
نتیجه گیری کاملی را در لابلای قصه از زبان شخصیت های قصه می توان بدست آورد. فقط باید به این نکته تاکید کرد که کسب علم ودانش جز با زحمت به دست نمی آید واینکه در هر کاری باید حد میانه را نگه داشت تا انسان از جنبه های دیگر زندگی باز نماند.وهر چیزی در زندگی برای رفاه وخوشبختی او لازم است وباید جای خود را داشته باشد.