یکی بود یکی نبود در روزگاران قدیم در شهری کوچک دختری با پدر ومادرش زندگی میکرد که بسیار زیبا ومهربان بود.او فاطمه نام داشت. آنها زندگی خوب وخوشی داشتند مادر فاطمه اورا خیلی دوست داشت وهمیشه سعی میکرد زندگی راحتی را برای دختر و همسرش فراهم کند. پدرش هم مردی زحمتکش بود که صبح تا شب کارمیکرد تا احتیاجات زن وفرزندش را برطرف کند.
ازبدروزگار مادر فاطمه مریض شد وتلاشهای پزشکان موثر واقع نشد وسرانجام دریکی از شبهای زمستان مادر برای همیشه چشم از دنیا فروبست وفاطمه وپدرش را با دلی آکنده از غم واندوه تنهاگذاشت. پدر فاطمه بعدازمدتی دوباره ازدواج کردواین باعث شد که فاطمه بیش از پیش تنها شود .نامادری فاطمه دختری داشت که بسیار زشت و بداخلاق بود و نامادری از اینکه فاطمه اینقدر زیباو دوست داشتنی بود ودخترش بهمان اندازه زشت وبد اخلاق، نسبت به فاطمه حسادت میکرد و تامیتوانست از او کار میکشیدو اورااذیت میکرد. فاطمه هم وقتی زحمت وخستگیهای پدرش را میدید برای اینکه او را ناراحت نکند و غمی بر دلش نگذارد،لب فرومی بست وهرگز گلایه نمیکرد.
دریکی از روزها نامادری خواست مهمانی بزرگی ترتیب دهد اوازاینکه مهمانها ممکن است دختر زشت اورا با فاطمه مقایسه کنند تصمیم گرفت فاطمه را دست به سر کند بنابراین همه لباسهای فاطمه راگرفت و مقداری پشم به او داد وگفت: تا عصر باید همه اینها را بریسی وتبدیل به نخ کنی. فاطمه گاووخروسی داشت که زبان انسانها را می فهمیدند فاطمه پشمها را بر پشت گاو گذاشت وبا او به بالای کوه رفت وشروع به ریسیدن پشمها کرد. ناگهان باد شدیدی شروع به وزیدن گرفت وپشمها را با خود برد. فاطمه با چشم گریان به دنبال پشمها به این سو وآن سو میدوید واز باد میخواست تا پشمهایش را پس دهد چون می دانست که اگر عصر پشمهای نخ شده را به نامادریش تحویل ندهد مجبور است در انبار پر از موش بخوابد. باد خنده ای کردو پشم هارا به داخل خانه ای انداخت و با مهربانی اشکهای فاطمه راپاک کردواز او خواست تا پشمهایش را از صاحب آن خانه بگیرد. فاطمه درخانه را چندین بار زد تا اینکه پیرزنی در را به روی او گشود. فاطمه سلام کرد وگفت: مادر بزرگ باد پشمهای مرا به خانه شما انداخت اگر اجازه میدهید پشمهایم را بردارم. پیرزن او رابه داخل خانه خواند واز او پرسید خوب نگاه کن ببین خانه من تمیز است یا خانه شما؟ فاطمه نگاهی به اطراف انداخت او تا بحال خانه ای به کثیفی آنجا ندیده بود اما برای اینکه دل پیرزن را نشکند جواب داد : خانه شما خیلی تمیز است . پیرزن گفت: ببین موهای سر من قشنگ است یا موهای سر مادر تو؟ فاطمه وقتی به موهای سر پیرزن نگاه کرد زشت ترین موی دنیا رادید ولی دوباره علیرغم میلش گفت: موهای شما چقدر زیباست من تا بحال موی به این زیبایی ندیده ام. پیرزن که خودش به کثیفی خانه اش وبه زشتی موهایش واقف بود میدانست که فاطمه مراعات حال او را میکند بنابراین در جواب همه حرفهای خوب فاطمه به او گفت: به آنطرف حیاط خانه برو آنجا سه چشمه میبینی آب یکی از آنها سفید است با آن تن خودرا بشور . آب چشمه دوم قرمز است با آن لبها و گونه هایت را بشور وآب چشمه سوم سیاه است باآن چشمها وابروها وموهای سرت را بشوربعد پشمهایت را بردارو برو. فاطمه به هرآنچه پیرزن گفته بود عمل کرد وپشمهارا برداشت و دوباره به بالای کوه برگشت وتا عصر همه آنها را ریسید ونزدیک غروب به خانه برگشت. نامادری وقتی دید فاطمه اینقدر زیبا شده تعجب کردو باخود گفت هر چه هست زیر سر این گاو و پشمها است وتصمیم گرفت دختر خودش را هم بفرستد تا بلکه او هم زیبا تر شود بنابراین فردای آن روز مقداری پشم خرید وبه دختر خودش داد وگفت تو هم باید به بالای آن کوه بروی ودر آنجا پشمها رابریسی . دختر غر زنان راه افتاد تا به بالای کوه رسید خواست شروع به ریسیدن کند که باد پشمها را از دستش ربود و با خود برد . دخترک گفت: ای بادلعنتی ودزد زود باش پشمهایم را پس بده. باد غریدو پشمهارا به خانه پیرزن انداخت. دخترک با عصبانیت در خانه پیرزن را کوبید وقتی پیرزن در را باز کرد دخترک با بی ادبی گفت : باد لعنتی پشمهای مرا به خانه تو آورد زود آنهارا پس بده. پیرزن اورا هم به داخل خانه دعوت کرد واز او سوالهای دیروزی را پرسید ولی دخترک در جواب گفت تا بحال خانه و موهایی به کثیفی وزشتی خانه وموهای تو ندیده ام واز موها وخانه مادرش تعریف کرد. پیرزن به او گفت به آن سوی حیاط برو و با آب سیاه چشمه تن خود ،باآب سفید لبهاو گونه هایتوباآب قرمز موهایت را بشور بعد پشمهایت را از گوشه حیاط برداروبرو.
دخترک چنان کرد و پشمها را نریسیده به خانه برگشت. مادرش وقتی اورا دید ترسید او خیلی زشتر از قبل شده بود. مادرش از شدت ناراحتی شروع به کتک زدن فاطمه کرد. آن شب نامادری با خود فکر کرد باید حتماً گاو قبلاً جوابهای آن پیرزن را به فاطمه یاد داده ودرنتیجه او آن قدر زیبا شده بنابراین تصمیم گرفت تا گاو را از بین ببرد درنتیجه خودش را به مریضی زد واز دکتر خواست بگوید دوای دردش گوشت گاو است. پدر فاطمه گفت بهترین گاو شهر را برایت می خرم تا گوشتش را بخوری ولی زن زیر بار نرفت و گفت فقط باید گوشت گاو فاطمه را بخورد تا خوب شود . فاطمه هرچقدر التماس کرد که اینکار را نکنند کسی گوش نکرد وفاطمه دل شکسته وناامید به پیش گاوش رفت وماجرا رابه او گفت . گاو گفت ناراحت نباش گوشت من در دهان همه آنها تلخ وفقط در دهان تو شیرین خواهد بود فقط باید همه استخوانهای مرا جمع کنی ودر جایی که سر مرا بریده اند دفن کنی و هر وقت که به مشکلی بر خوردی به استخوانهای من بگویی تا مشکلت حل شود. فاطمه هم چنین کرد. روزها در پی هم گذشتند تا اینکه همه مردم شهر به مهمانی پادشاه دعوت شدند آن روز فاطمه خوشحال همه کارهایش را زود انجام داد تا به موقع برای رفتن به مهمانی آماده شود ولی نامادریش اجازه ندادو از او خواست تا درخانه بماند وخودش بادخترش حاضر شد وبه مهمانی رفت فاطمه اشک میریخت اوخیلی دلش می خواست به مهمانی پادشاه برود اما نامادری همه لباسهای اورا گرفته بود وبه دخترش داده بود از طرفی به او اجازه بیرون رفتن از خانه را هم نداده بود. فاطمه چاره ای جز در خانه ماندن نمی دید تا اینکه ناگهان فکری به ذهنش آمد ....استخوانهای گاو مهربان..... حالاوقتش است....چرا که نه ؟
فوری به طرف جایی که استخوانها رادر آنجا دفن کرده بود رفت ومشکل را گفت. ناگهان استخوانها به حرکت درآمدند واسبی سفید و زیبا ازآنجا بیرون آمد در حالیکه روی پشتش صندوقچه ای کوچک بود فاطمه صندوقچه را باز کرد داخلش یک جفت لباس بسیار زیبا و یک جفت کفش طلاویک کیسه سکه طلا با یک کیسه خاکستربود استخوانها به حرف درآمدند وبه فاطمه گفتند لباسها رابپوش واسب را سوار شو وبعد از اینکه به قصر رسیدی شروع به رقص کن سپس کیسه طلا را به طرف مهمانها وکیسه خاکستر را به طرف نامادری و دخترش بیانداز وخیلی تند از آنجا دور شو وبه خانه برگرد. فاطمه تند لباسها را پوشید وکفشها را به پایش کرد حال زیبایی او صد چندان شده بود او سوار اسب سفید شد وبه طرف قصر پادشاه راه افتاد وقتی داخل قصر شد چشم همگی به زیبایی او خیره ماند نامادری با خودش گفت این دختر را یک جایی دیده ام اما نمیدانم کجا .
فاطمه شروع به رقصیدن کرد ودرآخر سکه های طلا را به طرف سایر مهمانها وخاکستر را به طرف نامادری ودخترش پرتاب کردو به سرعت از آنجا بیرون رفت پسر پادشاه که یک دل نه صددل عاشق فاطمه شده بود به دنبالش دوید فاطمه که میخواست سوار اسبش شود کفش طلایش از پایش افتاد اما نتوانست بردارد باید طبق گفته گاو به سرعت از آنجا دور میشد. اوفوراً به خانه برگشت لباسها رادرآوردواز همان جایی که بیرون آمده بودند دفن کرد واسب سفید هم دوباره درهمآنجایی که بیرون آمده بود ناپدیدشد مدتی بعد نامادری ودخترش برگشتند .فاطمه پرسید مهمانی چطور بود نامادری جواب داد نمیدانم چه کسی آمد وکیسه ای خاکستر را به طرف ما انداخت و ظاهر مارا بهم ریخت.
اما پسر پادشاه که تنها لنگه کفش فاطمه نصیبش شده بود از عشق او بیمار شد پادشاه دستور داد تا صاحب کفش را پیداکنند کفش را به پای هر دختری کردند یا گشاد بود یا تنگ .تا اینکه نوبت به دختر نامادری رسیدنامادری زود فاطمه را داخل تنور انداخت وبه اوگفت اینجا بشین وگلدوزی کن کفش به پای دختر نامادری تنگ شد فرستاده های پادشاه از زن پرسیدند دختر دیگری ندارید نامادری گفت نه دختر دیگری اینجا نیست در این هنگام خروس فاطمه به صدا درآمد و گفت: قوقولی قوقوفاطمه خانم در تنور است سوزن میزنه توی خاکستر گل میدوزه از گل بهتر. ماموران پادشاه فوراً به طرف تنور رفتند و سر آن را برداشتند ودیدند دختری به زیبایی ماه درآنجا نشسته وگلدوزی میکند اورا بیرون آوردند و کفش را به پای او کردند کفش اندازه پای او بود ماموران خوشحال شدند وفاطمه لنگه دیگر کفش را به آنها نشان داد وآنها مطمئن شدند کفش مال فاطمه است اورا به قصر بردند و پادشاه او را برای پسرش خواستگاری کرد وهفت شبانه روز جشن عروسی برپا نمود ونامادری ودخترش را به زندان انداخت ودستور داد آندو تا آخر عمرشان باید خدمتکار فاطمه باشندوبدین ترتیب فاطمه زندگی خوبی را در قصر پادشاه شروع کرد.
- نتیجه گیری:
صبر وشکیبایی در برابر مشکلات ، نیت خوب،محبت به انسانهای دیگر،پاکی وصداقت،حفظ آرامش از خصایص انسانهای بزرگ است وهمین صفات انسان را در بین سایرین ممتاز میگرداند واو را به سر منزل مقصود میرساند.
نظرات
ممنون
فیدهای خبری برای اظهارنظرهای این مقاله.