روایت کرده اند روزی روزگاری موشی در خانه یک مرد ثروتمندی برای خود لانه ای ساخته بود واز آن لانه راهی به انبار خانه و راهی به باغ کشیده بود. ومدتهای طولانی با آسودگی خیا ل و شادی تمام در آن گوشه زندگی می کرد و بدون هیچ مزا حمت زندکی را سپری می کرد وبا خود می گفت : آن گسی خوشبخت است که برای خوردن نانی دارد وبرای نشستن جایگاهی دارد. نه خدمتکار کسی است ونه سرور کسی است. به چنین کسی بگو که شاد زندگی کند زیرا دنیای خوبی دارد.
اما از گذر روزگار یک مار بزرگ با صورت بسیار زشتی از صحرای بی آب در حالیکه از تشنگی می سوخت به امید پیدا کردن آب وارد باغ شد. {از برکه آب خورد} و ناگهان چشمش به لانه موش افتاد. مار با خود گفت :قسمت وروزی مرا ببین که به امید پیدا کردن آب وارد وارد باغ شدم ولی از آن بهتر نصیب من شد .با خیال آسوده حلقه زد وبر در لانه موش نشست . موش وقتی به خانه آمد واز دور نگاه کرد یک مار سیاه بزرگ را در مقابل لانه دید. دنیا در برابر چشمانش تیره و تار شد و آه بلندی از دل کشید وگفت :خدایا نفرین کدام دشمن در من تاثیر کرده است که خانه و کا شانه مرا اینطور سیاه کرده است حتما این سیاهی به خاطر خیانتی است که در حق مردم کرده ام و یا همان آتشی است که دردل همسایگان روشن کرده ام . خلاصه موش با دلی پر از غم پیش مادرش رفت واز اتفاقی که افتاده بود مادرش را آگاه ساخت. واز او راهنمایی وکمک خواست. مادرش گفت : شاید از آنچه که خدا به تو ارزانی کرده بود قناعت نکردی وزیاده طلبی کردی وبه سرمایه و اندوخته دیگران دست درازی کردی؟ برو لانه دیگری برای خودت پیدا کن زیرا که ضعیف هستی وقدرت مبارزه با مار را نداری واز عهده آن بر نمی آیی. چون که فیل با آنهمه بزرگی از نیش مار دچار سختی می شود وشیر درنده هم از وحشت زهر مار می میرد. فرزندم اگر چه از خانه وکاشانه خود دور شدن و دیگران را از سرمایه و اندوخته خود بهره مند دیدن رنج بزرگی است ولی مرد واقعی کسی است که وقتی ضرورتی پیش آید بار سفر بندد تا بتواند جایگاه دیگری برای خود آماده کند.
موش گفت: مادر اگر چه این سخنان را به در ستی گفتی اما مرا قانع نمی کند. زیرا غیرت وجود و بلند همتی به من اجازه نمی دهد که با هر ناخوشایند سازش کنم. زیرا جوانمردان از ستم ستمگران وقصد بد دشمنان تا جایی که امکان دارد دست نمی کشند وتا زمانیکه حتی یک چاره برای آنها وجود داشته باشد از تیراندازی وحمله به دشمن روی بر نمی گردانند. مادر گفت : تو اگر به پشتیبانی وکمک موشهای دیگر می خواهی در برابر مار مقاومت کنی به هدف خود نمی رسی زیرا قدرت وزور مار خیلی بیشتر است. موش با خود فکری کردوگفت: مادر به چشم حقارت به من نگاه مکن من این مار را به کمک باغبان خواهم گرفت واو را با زیر کی به کشتن مار تحریک خواهم کرد. مادر گفت: اگر چنین کاری می توانی انجام دهی شروع کن که اینکار درستی است.
موش رفت وچند روزی مراقب اوضاع شدو منتظر نشست تا فکر واندیشه خود را برای از بین بردن مار عملی کندودشمن را غافلگیر نماید. روزی مشاهده کرد مار از سوراخ وارد باغ شده وزیر بوته گلی که موش همیشه آنجا استراحت میکرد پشت به آفتاب کرده وخوابیده است واتفاقا دید که باغبا ن هم در همان نزدیکی به استراحت مشغول است . موش به سینه باغبان پرید باغبان از خواب بیدار شد . موش مخفی شدوبار دیگر باغبان به خواب رفت. موش دوباره همان عمل را تکرار کرد وباغبان از خواب خود بیدار شدواین عمل را چند بار تکرار کرد بطوریکه باغبان خشمگین شد واز جای برخاست وچوبدستی بزرگ خود را برداشت و موش را دنبال کرد. موش که از قصد آهسته می دوید وقتی به نزدیکی مار رسید خود را در سوراخی پنهان کرد . وقتی باغبان چشمش به مار بزرگ و سیاه افتاد که با خیال آسوده در گوشه ای از باغ خوا بیده است با چوبدستی بزرگ خود چند ضربه محکم بر سر مار کوبید واورا کشت وموش خوشحال وخندان از اینکه بر دشمن چیره شده وآن رااز بین برده است خدا راشکر کرده و سالهای سال با خیال آسوده در آن باغ سر سبز زندگی کرد.
- نتیجه گیری:
برای غلبه بر دشمن فقط بکار گیری زور بازو کافی نیست در بسیاری از موارد زور بازو نمی تواند مفید باشد و ممکن است انسان شکست بخورد . ولی استفاده از عقل وهوش می تواند او را به کامیابی برساند بدون اینکه ضرر و زیانی را متوجه اش سازد. از طرف دیگر باید به خاطر داشت که تجاوز به حقوق دیگران نیز نتیجه ای جز خسران وبی آبرویی نخواهد داشت.