قصه های سنتی

 

by Photos8.com

 

بازی قایم موشک

ادامه مطلب
by Photos8.com

 

بازی دریا و ماهی

ادامه مطلب
by Photos8.com

 

بازی الک و دولک

ادامه مطلب
by Photos8.com

 

بازی وسطی

ادامه مطلب

 

 
 

لباس جدید پادشاه

پست الكترونيكي چاپ PDF

یکی بود یکی نبود در روزگاران دور پادشاهی نالایق زندگی میکرد که به جای رسیدن به امور گشورش ،تنها می خوردومیخوابید. این پادشاه یک عادت زشت دیگر هم داشت وآن این بود که به لباس خیلی علاقمند بود او لباسهای بسیار زیادی داشت که خیلی از آنها را حتی یکبار هم نپوشیده بود ولی با همه اینها باز هم دستور میداد تا بهترین خیاطان را بیاورند واز بهترین پارچه ها برایش لباس بدوزند این عادت هر روز او بود در حالیکه مردمش در فقر و تنگدستی غوطه ور بودند .

این وضع ادامه داشت تا اینکه روزی دو دوست که از آنجا می گذشتند از این ماجرا اطلاع یافتند و تصمیم گرفتند تا در عوضظلمهای پادشاه به او درسی بدهند که هرگز فراموشش نشود. بنابراین به قصر پادشاه رفتندو به دروغ اظهار کردند خیاطان ماهری هستند که از بلاد دور می آیند وچون شنیده اند پادشاه به لباس خیلی اهمیت میدهد می خواهند تا از پارچه ای جادویی برای پادشاه لباسی بدوزند که تا بحال هیچ کس مانند آن را نداشته است .فقط این پارچه به گونه ای است که فقط انسانهای عاقل قادر به دیدنش هستند وبه غیر از آن هیچ کس نمی تواند آنرا ببیند.

پادشاه نادان فوراً قبول کرد ودر ازای آن بعنوان دستمزد به خیاطان چندین هزار سکه طلا داد. به دستور پادشاه کارگاهی برای دوخت ودوز آماده شد و دو مرد به داخل آنجا رفتند و در را بستند . پادشاه که سر از پا نمی شناخت هرروز یکی از وزیرانش را به آنجا می فرستاد تا از پیشرفت کار برایش گزارش آورند .آندو مرد خوب می دانستند که فرستاده های پادشاه معمولاً چه ساعتی به کارگاه سر می زنند ودر آن ساعت مشخص به دروغ دستانشان را طوری حرکت میدادند که انگار در حال دوختن چیزی هستند و در بقیه ساعات روز که تنها میشدند میخوردندو به شاه می خندیدند.

فرستاده های شاه هم که شنیده بودند پارچه طوری است که فقط انسانهای عاقل قادر به دیدنش هستند با اینکه چیزی نمی دیدند ولی از ترس اینکه مبادا حماقتشان معلوم شودطوری وانمود میکردندکه انگار به زیبا ترین منظره دنیا نگاه می کنند و وقتی به نزد شاه می آمدند چه توصیفهایی که از لباس مخصوص نمی کردند.

پادشاه هر روز بیقرارتر میشد تا اینکه یک روز خیاطان گفتند لباس تمام شده وآماده است تا شاه آنرا بپوشد . شاه سر از پا نمی شناخت وقتی طبق را آوردند وپادشاه به آن نگاه کرد چیزی ندید اما از ترس اینکه چیزی بگوید و دیگران متوجه نادانیش بشوند شروع به تعریف کرد و فوری آن را پوشید و دستور دادتا برای گردش و بازدید به شهر بروند . همه مردم جمع شده بودند تا لباس جدید شاه را ببینند .وقتی دروازه های قصر باز شد مردم با تعجب دیدند پادشاه لخت اما باغرور بیرون آمد .مردم هاج وواج مانده بودند اما هیچ کس جرات نداشت تا چیزی بگوید چون در این صورت فرمان قتلش صادر میشد اما بچه ها وقتی شاه لخت را دیدند شروع به مسخره کردن شاه نمودند وبه دنبال آن همه به شاه می خندیدند . شاه که تازه فهمیده بود چه کلاهی بر سرش رفته در حالیکه بی آبرو شده بود با شرمندگی به قصرش بازگشت و دستور داد تا آن دو مرد را یافته و به دار بیا ویزند اما هیچ اثری از آندو مرد نیافتند آنها با پولهای شاه نادان فرار کرده بودند.

این بود که پادشاه عادت بد خودش را ترک کرد ودیگر هیچوقت لباس جدیدی نخواست.



نتیجه گیری :

هر انسانی برای خود علایق خاصی دارد که این علایق زندگی فرد را تحت الشعاع قرار میدهند و خطمشی زندگی او را تعیین می کنند. اگر در هر کدام از این علایق افراط یا تفریطی صورت بگیرد ممکن است سایر جنبه های زندگی نادیده انگاشته شود وانسان از آنها غفلت نماید و دچار تک بعدی نگری شودوزندگی سالم او به خطر بیفتد. بنابراین توجه متعادل به همه این جنبه ها زمینه رشد انسان را فراهم می نماید.

نظر دهید


کد امنیتی
Refresh

موقعیت شما : قصه گویی لباس جدید پادشاه