درروزی از روزها در شهری تاجری زندگی میکردکه مال و منال فراوانی داشت ولی هر قدر که ثروت او بیشتر میشد خسیسی و بد جنسی اوهم بیشتر وبیشتر میشد هیچکس از او خیری ندیده بودوهر کس به قصد کمک خواستن به در او مراجعه میکرد چیزی جز کتک نصیبش نمیشدبنا براین همه او را میشناختندو از ترس کتک خوردن کسی از کنار در او هم نمی گذشت.
دراین شهر درویشی هم زندگی می کرد که با اینکه از مال دنیا چیزی نداشت ولی چون مرد مهربان و سخاوتمندی بود همه او را دوست داشتند اگر کسی تکه نانی هم به او می بخشید درویش مهربان آن تکه نان را با فقرا تقسیم میکرد. درویش از صبح تا شب در کوچه های شهر میگشت و شعر می خواند و مردم را به کارهای خوب دعوت میکرد. او هر وقت از کنار در تاجر میگذشت این شعر را با صدای بلند می خواند:
هر که بد کرد یا نیک کرد بد به خود کرد و نیک با خود کرد
مرد تاجر وقتی این شعر را می شنید بسیار عصبانی میشد وبه زنش می گفت :
میشنوی این پیر مرد درویش چه می گوید؟ زن تاجر که در بدی دست کمی از شوهرش نداشت و حتی از او هم بدتر بود...میگفت او این شعر را برای ما می خواند تا از ما چیزی بتواند بگیرد. چطور است یکروز چند تا از نوکرها را بفرستیم تا کتکش بزنند تا دیگر هوس شعر خواندن هم نکند.
تاجر خندید وگفت راست می گویی بنابراین چند تا از نوکرهایش را صدا کرد واز آنها خواست تا درویش را تا سر حد مرگ کتک بزنند . نوکرها که از ترس اینکه اگر مخالفت کنند خودشان ممکن است کتک مفصلی بخورند پذیرفتند و فردا وقتی درویش از آنجا می گذشت او را گرفته و تا می توانستند کتک زدند.
چند روز از این ماجرا گذشت وسر وکله درویش بینوا آن طرفها پیدا نبود تا اینکه یک روز ظهر باز صدای درویش که همان شعر را میخواند از کوچه شنیده شد تاجر خواست تا باز هم او را کتک بزند که زنش به او گفت :من فکر بهتری دارم تو چند کوچه پایین تر یک خانه اجاره کن تا من تورا برای همیشه از شر این درویش خلاص کنم . مرد تاجر چنین کرد وآنها یک شب به دور از چشم همه به آنجا رفتند و زن دیگی پر از آش درست کرد و یک کاسه برای درویش کشید و داخل آن زهر کشنده ای ریخت و منتظر ماند . وقتی درویش بیچاره از آننجا میگذشت صورتش را پوشاند و کاسه آش را به او داد درویش بی خبر از زن تشکر کرد واو رادعا کرد.
زن تاجر خوشحال از اینکه دیگر از شر درویش برای همیشه راحت شده به خانه اولشان برگشت ومنتظر خبر مرگ درویش شد.
درویش خواست تا آش را بخورد که جوانی رعنا به او نزدیک شد و در حالیکه خستگی و گرسنگی از چهره اش پیدا بود به نزد درویش آمد و گفت من پسر تاجری هستم میگویند به این شهر آمده ودر این جا ساکن شده وچون من سالها در شهر دیگری بودم خانه اش را نمی شناسم و اکنون هم از شدت گرسنگی و تشنگی از پا می افتم .
درویش وقتی حرفهای پسر را شنید دلش به حال او سوخت و از او خواست تا در غذا مهمانش شود ولی وقتی شدت گرسنگی پسر رادید تمام غذایش را به او داد . پسرمرد تاجر آش را خورد واز او تشکر کرد و آدرس را گرفت وبه سمت خانه تاجر راه افتاد ولی وقتی به خانه رسید ناکهان درد شدیدی تمام وجودش را در برگرفت تاجر و زنش وقتی از او پرسیدند که چرا اینگونه از درد به خود می پیچد پسر گفت نمیدانم در داخل آش آن مرد درویش چه چیزی ریخته شده بود که مرا اینگونه به حالت مرگ انداخته است. وقتی او این را گفت مردو زن تاجر شیون کنان و به سر زنان گفتند:
هر که بد کرد یا نیک کرد بد به خود کرد و نیک با خود کرد
- نتیجه گیری:
نتیجه این داستان به صورت مختصر ومفید در پایان آن آمده است . به راستی که چنین است و هر کس در این جهان عملی انجام دهد نتیجه اش اول بار به خود او برخواهد گشت. در فرهنگ غنی سرزمین ما داستانها وضرب المثل هایی از این باب فراوان است بعنوان نمونه در مقابل عمل زشتی که یکی در حق دیگری میکند مثلاً نقشه ای برای آزاراو طراحی میکند مردمان ایران زمین این ضرب المثل را بکار میبرند: چاه کن هر قدرچاه را گود بکند خودش را در ته آن خواهد دید.
واز این قبیل....
بنابراین نباید هرگز از مکافات عمل غافل شویم وهمیشه به یاد داشته باشیم که هر کاری در این جهان انجام دهیم نتیجه اش دامنگیر خودمان خواهد شدوخداوند ناظر اعمال ماست.