پدر بزرگ علی تو روستا زندگی می کرد و مامان علی قول داده بود که اگر اوخوب درس بخونه و بتونه امسال نتیجه خوبی را در امتحانات بگیره اونوقت اجازه می دهد تو تعطیلات تابستان چند هفته ای برود روستا و آنجا بمونه. بالاخره روز رفتن به روستا شد علی از خوشحالی سر از پا نمی شناخت ؛ او از مادرش خداحافظی کرد و همراه باباش راهی روستا شدند .
علی روستا را خیلی دوست داشت و آرزوش این بود که زودتر بزرگ بشه تا بتونه تو کارهای باغ به پدر بزرگ کمک کند ؛ ولی برای او خیلی زود بود ، چرا که او ۹ سال بیشتر نداشت چند روزی تو روستا گذشت و علی روزها با پدر بزرگ به باغ می رفت و از دیدن درختان و باغ و گل و گیاه و چشمه آن قدر لذت می برد که نگو و نپرس . از قضا روزی نوبت آبیاری باغ پدر بزرگ به شب افتاد و پدر بزرگ تصمیم می گیرد که شب به باغ برود ، علی که خیلی دوست داشت ببیند هنگام شب باغ چه شکلی می شود اصرار کرد که الا و بلا منم باید بیایم ؛ بابا بزرگ علی ابتدا قبول نمی کرد اما شیرین زبونی علی کار خودش را کرد و او را راضی کرد . پدر بزرگ یک فانوس بزرگ و یک بیل برداشت و دست علی را گرفت و راهی باغ شدند . علی بسیار هیجان زده بود ، خلاصه به باغ رسیدند و شروع به آبیاری باغ کردند . همه جا تاریک بود و این به هیجان علی می افزود . چند ساعتی گذشت و کم کم خواب به سراغ علی آمد او مرتباً خمیازه می کشید ؛ بابا بزرگ با دیدن این حالت خندید و گفت علی جان تو اینجا بخواب من بقیه کارها را خودم انجام می دم . هنوز حرفهای پدر بزرگ تموم نشده بود که علی کوچولو خوابش برد
مدتی از خواب علی نگذشته بود بابا بزرگ متوجه کم شدن جریان آب شد حدس زد که اشکال کار از چشمه است این موضوع آن قدر فکرش را مشغول کرده بود که متوجه علی نشد بیل را برداشت و راهی چشمه شد تقریباً نیمه های شب بود هوا کم کم سرد شد و همین باعث شد علی از خواب بیدار بشه . او آرام آرام چشم هایش را باز کرد ولی پدر بزرگ را کنار خود ندید ، بی حرکت ایستاد به آرامی صدا زد بابا بزرگ ، بابا بزرگ ولی جوابی نشنید ترس عجیبی به او دست داد ، خود را در تاریکی دید و به آن خیره ماند دوباره بابا بزرگ را صدا زد باز صدایی نشنید ، حدس زد که بابا بزرگ به چشمه رفته باشد برای این که او این کار را در طول روز چند بار انجام می داد . علی هم راه چشمه را گرفت و شروع به دویدن کرد تا چشمه هفت ، هشت دقیقه ای راه بود او این راه را خوب می شناخت و اگر همین طوری می دوید چند دقیقه دیگه می رسید به سر چشمه اضطراب تمام وجودش را فرا گرفته بود صدای پای جانوران را که روی علف ها راه می رفتند می شنید و اشباحی را که در عالم پندار خویش در میان درختان در حرکت بودند آشکارا می یافت فضای سیاه خلوتی رو در رویش گسترده بود و باد سردی می وزید بی هیچ اثری از آن روشنایی مبهم روز شاخه های عظیم به وضع موحشی سیخ ایستاده بودند ، علف های بلند زیر نسیم مثل مار ماهی پیچ و تاب می خوردند ، درختان مانند غول های بی شاخ و دم در نظرش مجسم می شدند
با آنکه هوا سرد بود تمام بدنش از ترس خیس عرق شده بود می خواست گریه کند اما نمی توانست همین طور می دوید که پایش به یک بوته گیر کرد و نقش زمین شد ، تمام بدنش زخمی شد و خارهای زیادی در بدنش فرو رفتند ولی از شدت ترس چیزی احساس نمی کرد ، عرق از سر و صورتش پایین می ریخت که ناگهان حرف مادر بزرگ را به یاد آورد که می گفت : خدا همه جا هست او یار و یاور همه ی انسان هاست. کمی آرام گرفت ، خدا را با تمام وجود حس کرد و مدام زیر لب نام او را ذکر می کرد .
کم کم اظطراب و ترسش فرو ریخت و همه چیز را به حالت طبیعی خود احساس کرد همچنان که در روز بود
ناگهان از میان درختان کوره سویی دید حدس زد بابا بزرگ داره با فانوس بر می گردد فریاد زد بابا بزرگ تویی ؟ جواب شنید : بله . آره درست بود اون صدای بابا بزرگش بود ، از شدت خوشحالی بغضش ترکید و با گریه به طرف پدر بزرگ دوید و در آغوشش جای گرفت و پدر بزرگ به خاطر کارش عذر خواهی کرد و علی هم که خسته شده بود در آغوش بابا بزرگ به خواب رفت .
- هدف: آگاه کردن والدین و سر پرستان کودکان از این موضوع که کودکان را در شرایط زمانی و مکانی که موجب ترس و وحشتشان خواهد شد تنها نگذاریم .
- محاسن: موقعیتی به وجود آوریم تا پدر بزرگ و مادر بزرگ ها با نوه هایشان تعامل داشته باشند و از مهر و محبت آن ها محروم نگردند .
- معایب: در تنها گذاشتن کودک توسط پدر بزرگ باعث می شود که گمان رود پدر بزرگ توجهی به نوه ندارد در حالی که می شد این قضیه را این چنین بیان کرد که پدر بزرگ که دیده بود نوه اش خوابیده دلش نیامد او را از خواب بیدار کند .
- پیشنهاد : پیشنهاد ما این است که به جای انتقاد مستقیم از رفتارهای تربیتی غلط والدین این قبیل مسایل به صورت غیر مستقیم در قالب قصه ها به آن ها ارائه گردد .
- نتیجه گیری : أَلا بِذِکرِ اللَّه تَطمَئِنُّ القُلُوب ( سوره الرعد آیه 28 )
« بهزاد داودنیا »