شب و روزم با رويايي كوه و كوهنوردي سپري مي شد و روز موعود به آرامي از راه مي رسيد. به هر دري مي زدم تا وسايلم كم و كسري نداشته باشد. مي خواستم اولين تجربه ام بي عيب و نقص باشد و دايي از دادن پيشنهاد به من پشيمان نشود. پدرم بندهاي كوله پشتي را اندازه ام كرده بود و مادر هم براي خورد و خوراك سنگ تمام گذاشته بود كلاه آفتابگير و عينك دودي ام را هم برداشته و چون باتري ساعت خودم تمام شده بود، ساعت پسر همسايه مان را قرض گرفتم که پدرش از كويت برايش آورده بود. روز جمعه آفتاب نزده با پدرم رفتيم سر كوچه هوا خنک دلچسبي داشت و چراغ تير برق ها هنوز روشن و كوچه و خيابان ها مهتابي رنگ شده بود. ده دقيقه اي از پا به پا شدن من و پدرم نگذشته بود كه دايي تيمور با جيپ شكاري اش، بوق زنان از راه رسيد همين كه سوار شدم پدرم راهش را به طرف سنگکي كج كرد و در حالي كه برايم دست تكان مي داد از ما جدا شد و گردش يك روزه من و دايي تيمور ازهمان لحظه آغاز شد.
دايي پايش را روي پدال گاز فشار مي داد و موسيقي كه از پخش شنيده مي شد هم صدايي مي كرد و گفت: اگر بر آفتاب بخوريم كارمان در آمده است. آفتاب كه بالا آمده دايي ماشين را توي پاركينگ پارك جنگلي گذاشت و بعد با هم از كنار درياچه اي مصنوعي گذشتيم و آخر سر هم از پله های سيماني بالا رفتيم كه هرچقدر ما بالاتر مي رفتيم جنس شان سنگی و طبيعي تر مي شد. خسته شده بودم و نفسم به زحمت در مي آمد، اما نمي خواستم كم بياورم انگار دايي هم بو برده بود كه خواهر زاده اش نايش بريده آخر حین نفی کشیدن هن هن مي كردم و تمام هيكلم را انداخته بودم روي بازوي دايي كه خودم را به او تكيه داده بودم شايد كه كمي از خستگي ام را به در كنم. ما بالا و بالاتر رفتيم تا جايي كه شهر زير پايمان افتاد. از آن بالا اندازه زمين ورزشگاه به قدر كف دستم بود و بلندي درختان پارك به قدر چوب كبريت ديدن آن منظره حسابي سركيفم آورده بود. اگر چه نه ازقله برفي خبري نبود و نه از رودخانه زلال اما همان منظره زيبايي دور تمامي شهر هم به قدر خودش ديدني بود.
هر چه آفتاب به وسط آسمان مي رسيد بنیه من و دايي هم ته مي كشيد و دل وروده مان به هم مي پيچيد. گرسنه ام بود و چشم هايم مات مي ديد اما نمي توانستم از تماشاي دره ها و مناظر يكروز زيباي طبيعت دل بكنم نگاهم به ته دره اي عميق بود كه آب باريكه اي زمزمه وار از آن مي گذشت. يك آن احساس كردم چشمانم سياهي مي رود و در حال كه پاهايم سست شده بود وا رفتم و .. چشمم كه باز كردم بغل دايي تيمور بودم. رنگ و روي آن بنده خدا بدتر از من پريده بود. مي دانستم به خاطر من تا دست بوسي مرگ هم رفته است.
آن روز دايي براي تلافي بي تجربه گي من يكریز ازجادوي كوه و حفظ تعادل و هوشياري سخنراني كرد و قول داد كه خوب بر حرف هايش گوش دهم و مواظب خودم باشم و برايش دردسر نتراشم بازهم من را با خود به كوه خواهد آورد اما از چشمان هراسانش مي خواندم كه آن بنده خدا حتما پشت دستش را قاشق داغ خواهد كرد تا توبهاش شود مسوليت بچه مردم را به گردن نگيرد.
آن روز با همه خاطرات تلخ و شيرينش گذشت و دايي از من قول گرفت پيش كه پدر و مادرم دهن لقي نكنم كه به خاطر گرسنگي نزديك بوده است سقوطي آزاد به انتها دره اي عميق داشته باشم. به خانه كه رسيدم ناي حرف زدن نداشتم و يكراست به اتاقم رفتم. و با همان لباس هاي تنم روي تختخواب ولو شدم. خدا رحم كرده بود كه آن هفته شيفت بعد از ظهر بودم و مي رسيدم تكاليف مدرسه ام را انجام بدهم. روز بعد وقتي كه مي خواستم به مدرسه بروم پسر همسايه جلويم را گرفت و ساعتش را از من خواست و من در كمال آرامش آستينم را بالا زدم تا ساعتش را از مچم باز كنم، اما اي دل غافل، ساعت نبود. حسابي جا خوردم اما به روي خودم نياوردم كه يه پا دروغگو بودم براي خودم. پس گفتم كه دايي ام از آن خوشش آمده و با خودش برده تايك شبيه به همان با همان مارك بخرد، امشب قرار است بيايد خانه مان بیاو ساعت خودت را ببر بيچاره پسرك باورش شده بود و اين من را خوشحال مي كرد كه لااقل تا آفتابي نشدن دايي وقت دارم تا پيدا كنم توي كلاس همه فكر و ذكرم پي ساعت مفقود شده بود و حتي معلم هم يك زنگ ازكلاس بيرونم كرده آخر برجوري با حواس پرتي ام كلامش را به هم ريخته بودم.
وقتي كه به خانه رسيدم نزديك بود قالب تهي كنم جيپ دايي كوچه بود و پسر همسايه هم ازخانه ما بيرون آمد و بي انكه محلم بگذارد به خانه شان رفت. دل توي دلم نبود. دچار حالت تموع شده بودم. به هر زحمتي كه بود پاهايم را به رفتن وا داشتم. دايي توي هال نشسته بود ودر حالي كه چاي دستش بود به مادرم گوش مي داد كه نصيحتش مي كرد عزب نماند و به زندگي اش سر و ساماني بدهد. با ديدن من دايي خنده تلخي كرد و گفت: پيش پاي تو دوستت آمده بود اينجا با اين حرف دايي ام حاليم شد كه با دروغم چه گندي زده ام. با چشم و لبانم ادا آمدم كه من را پيش مادرم ضايع نكند. دايي را به اتاقم دعوت كردم و همين كه پاي دايي به اتاقم رسيد در را ازتو قفل كرد و خودم را انداختم توي بغل دايي و راست حسيني همه چيز را برايش تعريف كردم و دايي حالي كه سعي در آرام كردن من داشت گفت: وقتي كه حالت جا بيايد اما جاي دايي يادم رفت ساعتت را پس بدهم. امروز هم ساعت را پس آوردم كه آن پسر آمد و بعدم كه خودت بقيه اش را فوت آبي، با حرف هاي دايي خيالم راحت شد و خوشحال بودم كه پيش دوست شرمنده نشده ام اما با خودم فكر مي كنم كه اگرآن روز ساعت را گم كرده بودم چه مي شد مجبور مي شوم با هر دروغي دروغي ديگر بگويم آخرش من ماندم و رو سياهي.
- هدف : نشان دادن شور و شوق بچه ها ازتماشاي طبيعت
- محاسن : كوهنوردي ورزش است كه در كلاس درسش پايداري، استقامت، صبوري، استفاده از خرد جمعي و كمك به ديگران آموخته مي شود.
- معایب : معمولا در برنامه كوهنوردي قاعده كار اين است كه افراد طي تمريناتي از قبل آمادگي جسماني پيدا مي كنند.
- پیشنهاد : در داستان آورده شده دايي بوق زنان آمد و درحالي كه نبايد بوق زنان مي آمد چون كه موجب اذيت و آزارساكنان كوچه مي شود.
- نتیجه گیری : يك دروغ باعث مي شود كه دروغهاي زياد بگوييم بهتر است از اول حقيقت ماجرارا بگويم.