دختران برای رسیدن به این روستا از شهر ها و سرزمینهای مختلفی گذشتند تا اینکه به این روستای سرسبز رسیدند.قبل از ورود دخترها به روستا مادربزرگ کوچه باریک و حیاط بزرگ وبا صفای خانه را آب و جارو کرده بود،گلدانهای شعمدانی را در جای جای حیاط باصفای خانه چیده بود تا زیبایی برگهای طلایی پائیزی را دوچندان کند.سماور زغالی را روشن کرده بود و سفره ای با برکت ودور از تجمل و در عین حال زیبا را بر روی فرش خانه چیده بود.
بعد از آن سفر طولانی و خسته کننده دیدار مجدد مادر بزرگ و همچنین پذیرایی و استقبال گرم او خستگی را از تن دختران جوان بدر برد.
آنها تا شب پای صحبت های شیرین مادر بزرگ نشستند و از او خواستند تا قصه ای برای آنها تعریف کند تا بدین وسیله شبهای طولانی پائیزی را کوتاه گرداند.مادربزرگ هم برای آنها قصه بیماری دختر پادشاه را تعریف کرد.دختر پادشاه به بیماری سختی مبتلا گشته بود که هیچ حکیمی توانایی درمان او را نداشت.پادشاه دخترش را خیلی دوست داشت واز اینکه نمی توانست برای او کاری بکند بسیار ناراحت و عصبانی بود با اطرافیانش به تندی رفتار می کرد و دراداره کشور کوتاهی می کرد و همه مردم از او ناراضی شده بودند.تا اینکه خبر بیماری دختر پادشاه و بد رفتاری او با مردم به گوش چوپان فقیری رسید.از آنجایی که او بسیار مردم دوست بود با خود گفت برای رضایت خاطر مردم هم که شده باید دختر پادشاه را نجات بدهم.خلاصه با انبوهی از گیاهان دارویی که از کوهستان جمع کرده بود راهی قصر پادشاه شد.او توانست دختر پادشاه را نجات دهد ودر مقابل پادشاه او را جانشین خود کرد و او عدالت و برابری را دوباره به سرزمینشان برگرداند.
دختران که از شنیدن قصه بسیار لذت برده بودند از مادر بزرگ خواستند تا نام داروی شفابخش چوپان را بگوید.مادربزرگ که خسته شده بود و خوابش هم می آمد،بررای اینکه دختران را از سرش باز کند گفت:مربای زرشک!
دخترها همگی با تعجب گفتند:مربای زرشک!آن دیگر چیست؟چه مزه ای دارد؟مادربزرگ گفت:فردا شما را به روستا می برم وبوته های زرشک را به شما نشان میدهم.و اگر شما توانستید زرشکها را بچینید ازآنها مربا درست می کنم تا با مزه وطعم بی نظیر آن آشنا شوید.
آفتاب سرخ پائیزی از پشت کوههای سر به فلک کشیده بیرون آمد و صدای خروسهای روستا نوید روزی سرشار از تجربه های جدید وشگفت انگیز را به آنها میداد.بوی خاک باران زده،بوی نانهایی که مادربزرگ در تنور خانه می پخت،بوی دود اجاقها و صدای چوپانان که هی هی کنان گوسفندان را به سمت باغات ودامنه کوهها روانه می کردند اینها شاید در نظر مادر بزرگ عادی باشند ولی برای دختران جوان که برای بار اول پا به روستا گذاشته بودند،بسیار جالب بود.آنها همراه مادر بزرگ عازم باغ او که در خارج از ده بود شدند.در راه از کنار خانه های روستایی گذشتند،مرغ ها وجوجه ها وتعدادی از پرندگان را که حتی اسمشان را نشنیده بودند دیدند،دختران کوزه به دوش را که از سرچشمه برمی گشتند،دختران کم سن وسال که کوچه های باریک را با سلیقه و شیطنت آبپاشی و جارو می کردند،از کنار قهوه خانه که بوی قلیان پیرمردها در فضای لطیف پائیزی پیچیده بود رد شدند،پیرزنهای روستا را که در کنار دیوارهای خشتی نمناک مشغول بافتن جورابهای پشمی برای زمستان بودند و جوانان روستایی را که همراه با بار بنه برای جمع آوری ته مانده محصولات روانه باغ ومزارع می شدند. مشاهده اینها همراه با توضیحاتی که مادر بزرگ برای آنها می داد آنها را بیشتر با زندگی روستایی و فعالیتهای آنها آشنا می کرد.
کم کم به مزارع نزدیک شدند و پا به طبیعت بکر وناب گذاشتند.دختران بارها وبارها تصاویر و تعاریف گوناگونی از پائیز را دیده و شنیده بودند ولی انگار برای بار اول بود که چنین مناظری را می دیدند.دیدن به های زرد ترش وشیرین که گویا خالق طبیعت آنها را فقط برای دیدن خلق کرده نه چیدن،در کنار آنها انارهای سرخ وسیبهای چیده شده درسبدهای چوبی آنان را مسحور خود کرده بود دیدن آنهمه زیبایی غیر قابل باور بود.و سر انجام پس از نیم ساعت پیاده روی به باغ مادربزرگ رسیدند.آنها آنقدر مجذوب زیبایی ها شده بودند که متوجه گذشت زمان نشده بودند چه برسد به آنکه خسته شده باشند.
از در کوچک وچوبی باغ که وارد شدند آنچه دیدند باور کردنی نبود باغ و درختانش در آتش رنگها می سوختند.مادر بزرگ با اشاره بوته های زرشک را نشانشان داد که همچون حصاری در حاشیه باغ کشیده شده بودند.برگهای ریز زرد وسرخ رنگش زرشکها را پوشانده بود زرشکها حکم جواهراتی را داشتند که توسط تیغ های تیزی محافظت می شدند وبرگها برای آنها حکم سپر را داشتند.واین حکمت الهی است تا این میوه پر خیر و برکت را بدین وسیله از گزند حیوانات و آدمیان کم طاقت حفظ کند.همین که دختران به طرف زرشکها دست دراز کردند تیغهای آن دستهایشات را زخمی کردولی مربای زرشک چیزی نبود که به آسانی از آن بگذرند.مادر بزرگ آنها را ترک کرد خود درگوشه دیگر باغ به چیدن به ها پرداخت.به هر زحمتی بود آنها دانه دانه زرشکها را چیده و در سبدی جمع کردند.دختران آنچنان از چیدن زرشکها شاد و مغرور بودند و می خواستند هر چه سریعتر آنها را به مادر بزرگ نشان دهند. دختر کوچک سبد زرشکها را به تقلید از زنان روستایی که صبح دیده بود روی سرش گذاشت البته با دستهایش آنرا گرفته بود تا نیفتد وآرام آرام راه می رفت.برخلاف او دو خواهر بزرگترش با صدای بلن می خندیدند ومادر بزرگ را صدا می کردند در میان شادی هایشان ناگهان صدای سگی توجه آنها را به خود جلب کرد وقتی برگشتند دو قلاده سگ بزرگ را پشت سرشان دیدند که زنجیر پاره ای نیز از گردنشان آویزان بود.دخترک چنان ترسیده بود که سبد زرشکها را به زمین انداخت و هر سه تایی پا به فرار گذاشتند.آنها آنقدر ترسیده بودند که تا خود خانه دویدند وقتی به خانه رسیدند چنان خسته شده بودند که هر کدام در گوشه ای از اتاق به خواب عمیقی فرو رفتند.
و سراغی از مادر بزرگ بگیریم که پس از فرار دختران مجبور شده بود تمام زرشکها را از روی زمین جمع کند تا تلاش نوه هایش بی نتیجه نباشد.نزدیک ظهر بود که مادر بزرگ با سبدی از به های ترش وسبد کوچکی از زرشک وارد خانه شد.میوه ها را در انباری خانه جای داد وسپس با مهربانی که مخصوص خودش بود با آب ولرم دستهای سرخ دختران را شست دستهایی که سرخی آن مشخص نبود رنگ زرشک بود یا خونی که از زخمهایشان بیرون زده.
نزدیکهای غروب نمناک پائیزی بود که عطر خوشی باعث بیدار شدن دخترها از خواب شد چشمهایشان را که باز کردند سفره ای گسترده دیدند.از فرط گرسنگی در عرض چند ثانیه به سفره حمله کردند و مشغول خوردن مرباهای رنگی همراه با نان محلی مادربزرگ شدند وپس از آن علت فرار خود را به مادر بزرگ شرح دادند.آنهاانتظار همدردی از مادربزرگ را داشتند و به او گفتند که باید با صاحب آن سگها دعوا کنیم تا درسی باشد برای او که دیگر سگهایش را همینطور رها نکند.
ولی مادربزرگ جوابی که به آنها داد پر از سرزنش و نصیحت بود. حرفهایش دختران را به تفکر وا داشت.دختران شروع به صحبت با همدیگر کردند.اولی گفت:هنوز هم جای تیغهای آن درد می کند.حیف که همه آنها به زمین ریخت.
دومی گفت:کاش اصلا به باغ نمی رفتیم و زرشک نمی چیدیم .سومی گفت:کاش فرار نمی کردیم.
هر سه آنها از کارشان پشیمان بودند .همین جا بود که مادر بزرگ شروع به سخن گفتن کرد:آفرین دخترای گلم کاش فرار نمی کردین آن سگها کاری با شما نداشتند آنها برا ی دفاع از خودشان یاد گرفته اند که به افراد غریبه حمله کنند.شما برای چیدن زرشکها زحمت زیادی کشیده بودید فقط کمی شجاعت لازم بود تا الان مزه ترشی مربای زرشک را حس می کردید.در زندگی واقعی هم همینطور است در مسیر زندگیتان مشکلات کوچک و بزرگی وجود دارد و شما نمی توانید از هم موانع فرار کنید از همین مسائل کوچک یاد بگیرید که باید با مشکلات مقابله کرد نه فرار.
- هدف : آشناسازی کودکان با مفهوم تلاش و پایداری و تغییر نگرش کودکانی که پائیز را فصل غصه و اندوه میدانند.
- محاسن : گذشت و فداکاری مادربزرگ و فراست وزیرکی اش دربرخورد با عکس العمل دختران درسی آموزنده برای آنها بود.
- معایب :
- زمان و مکان و مشخصات دختران مشخص نبود که این باعث می شود تا کودکان رابطه نزدیکی با شخصیت های قصه نداشته باشند.
- توصیف زیبایی های طبیعت بیش از اندازه بوده و در قسمتهایی ، داستان را از محور اصلی اش دور ساخته بود.
- نتیجه گیری : اگر کاری را شروع کردیم حتی با وجود مشکلات،نیمه کاره رهایش نکنیم.
- کار را که کرد،آنکه تمام کرد.
- پیشنهاد : اگر مادربزرگ قبل از رفتن به باغ این مسائل را پیش بینی می کرد و دختران را در جریان می گذاشت،فرار و ناراحتی های بعدی به وجود نمی آمدند.