زن درحالی که بغض به سختی گلویش را می فشرد، به شوهرش گفت: پیراهنی را که بر تن دارم ببین! زبر و پر از وصله است. تا کی باید حسرت یک لباس زیبا را به دل داشته باشم؟ تا کی باید شب ها گرسنه بخوابم؟، صابر سرش را زیر انداخته بود و چیزی نمی گفت. از همسرش شرمنده بود ولی هر کاری می کرد فقر و بدبختی شان بر طرف نمی شد. هنگام شب، وقتی همه به خواب رفتند و همه جا در تاریکی فرو رفت، صابر سجاده اش را پهن کرد و با دلی پر از درد به راز و نیاز با خدای خود پرداخت: «خدایا! به این تیره روزی پایان بده.» صابر آن قدر دعا کرد و اشک ریخت که همان جا بر سر سجاده به خواب فرو رفت.
در خواب، مرد خوش صورتی را دید که به او می گفت: « در همسایگی شما دکان مرد کاتبی قرار دارد که برای مردم نویسندگی می کند. در میان کاغذهایی که در گوشهی دکانش انباشته است، کاغذی کهنه هست که بر آن عکس مناره ی مسجدی کشیده شده است. فردا صبح به دکان او برو و آن کاغذ را بردار و به خانه بیاور. در خانه، آن را باز کن و بخوان و به هر چه در آن نوشته شده است، عمل کن»
صبح روز بعد ، صابر به دکان مرد کاتب رفت. با او سلام و احوال پرسی کرد و به گوشه ای که کاغذهای باطله انباشته شده بود، رفت. صابر با نگاه خود در میان کاغذها جست و جو کرد و طولی نکشید که آن کاغذ کهنه را پیدا کرد. با اجازه ی مرد کاتب کاغذ را برداشت و به سرعت به سمت خانه رفت. وقتی به خانه رسید به اتاق خلوتی رفت و با هیجان کاغذ را گشود.
از آن کاغذ نوشته شده بود: بیرون از این شهر، گنجی مدفون است. تیر و کمانی بردار و به مسجد نیمه ویرانی که در خارج از شهر است برو. بالای مناره ی مسجد، رو به قبله کن و تیر رت در کمان بگذار. هر جا که تیرت افتاد، همان جا محل گنج است. آن جا را بکن و به تیره روزی خودت پایان بده.
قطره های درشت عرق از پیشانی صابر فرو می چکید. با خود گفت:«عجیب است! چرا گنج نامه در میان کاغذهای باطله افتاده بود؟ حتماً خداوند آن را برای انسان فقیر و تیره روزی مثل من محافظت کرده است.»
بلافاصله تیر و کمان و بیل و کلنگی برداشت و به سوی مسجد متروکه ی خارج شهر به راه افتاد. وقتی به آنجا رسید، از پله های مناره بالا رفت. رو به قبله کرد و تیر را در کمان گذاشت.
زره کمان را تا جایی که قدرت داشت، کشید و تیر را رها کرد. تیر در فاصله ای دور بر زمین افتاد. صابر با شادمانی بیل و کلنگ را برداشت و به سوی نقطه ای که تیر افتاده بود، دوید.
کلنگ را بر زمین زد و شروع به کندن کرد. آن قدر کند که بازوانش از کار افتادند ولی گنجی پیدا نشد. با خستگی و ناراحتی به خانه برگشت. شب با خود فکرد کرد: حتماٌ به اندازه ی کافی زه کمان را نکشیده بودم. فردا باید دوباره به آنجا بروم. فردا، صبح، زود، نمازش را که خواند، دوباره تیر و کمان و بیل و کلنگش را برداشت و به سوی مسجد خارج شهر به را افتاد. دوباره بر روی مناره رفت. روبه قبله کرد، تیر را در کمان گذاشت زه کمان را با قدرت کشید و تیر را رها کرد. تیر در نقطه ای دورتر از دفعه ی قبل بر زمین افتاد. صابر به آن سو دوید و دوباره شروع به کندن کرد. ولی این بار هم از گنج خبری نشد.
این ماجرا چند روز تکرار شد. پس، گروهی از مردم که به رفت و آمدهای هر روزه ی صابر به آن مسجد ویرانه مشکوک شده بودند، قاصدی را پیش سلطان فرستادند و خبر دادند که گویا صابر گنج نامه ای پیدا کرده است. زیرا هر روز با بیل و کلنگ به خارج شهر می رود و جاهای مختلف را می کند.
روزی صابر به سمت مسجد خارج از شهر می رفت که مردی با شتاب خود را به او رساند و گفت: « ای صابر! خبر گنج نامه ای که پیدا کرده ای، به سلطان رسیده است. سلطان نیز هم اکنون دو مامور را روانه کرده است تا تو را دستگیر کنند و نزد او ببرند. خوب است قبل از این که آن دو مامور تو را پیدا کنند، از بیراهه خود را به قصر برسانی و گنج نامه ات را به سلطان بدهی. می دانی که اگر این کار را نکنی، با زور و شکنجه، گنج نامه را از تو خواهند گرفت. ساعتی بعد، صابر در محضر سلطان ایستاده بود. سلطان گنج نامه را در دست داشت و با دقت مشغول خواندن آن بود.
او پس از مدتی سر برداشت و پرسید: « آیا گنج را پیدا کرده ای؟»
صابر سرش را تکان داد و گفت: « خیر جناب سلطان! روزها ست که به مسجد ویرانهی بیرون شهر می روم و از فراز مناره ی آن تیر می اندازم ولی تا کنون هیچ نشانی از گنج نیافته ام.»
سلطان متفکرانه گفت: « حتماً زور بازوی تو برای این کار کافی نبوده است.» پس، از سراسر کشور، ماهرترین کمان داران را به قصر خود دعوت کرد واز آن ها خواست که هر روز به نوبت به بالای مناره ی مسجد بروند و تیری بیندازندو ولی از گنج هیچ خبری نبود.
این کار مدت شش ماه ادامه پیدا کرد. همه جای دشت سوراخ سوراخ شده بود ولی گنجی در کار نبود. یک روز سلطان، از این همه گشتن و نیافتن خسته شده بود صابر رل به قصر فراخواند. گنج نامه را پیش پای او انداخت و گفت: نمی دانم این را از کجا آورده ای ولی هر چه هست قلابی است. مال خودت!
صابر با دلی شکسته گنج نامه را برداشت و از قصر بیرون رفت. هنگام شب سرش را به آسمان بلند کرد و گفت: « خدای من! با نشان دادن این گنج نامه مرا امیدوار کردی که فقر و بدبختی از خانه ام بیرون می رود، ولی چرا گنج نامه ی بدون گنج نصیب من شد؟ می دانم که در این گنج رازی هست که از من پنهان مانده است. آن راز را به من نشان بده.» دوباره همان مرد خوش صورت پیش چشمان صابر ظاهر شد. صابر که از خوشحالی زبانش بندآمده بود نتوانست چیزی بگوید. مرد به او گفت: « ما به تو گفتیم تیر را در کمان بگذار ولی آیا این را هم گفتیم که زه کمان را با قدرت بکش و تیر را رها کن؟ چرا این کار را کردی؟
می خواستی زور بازیت را به رخ ما بکشی؟ تیر را در کمان بگذار ولی زه را نکش. بگذار تیر در نزدیک ترین نقطه بر زمین بیفتد.» صابر از خواب پرید. صبح روز بعد تیر و کمانش را برداشت و باز به سوی همان مسجد رفت. هر کس در راه او را می دید، پوزخندی می زد و می گفت: « این مرد دیوانه است! » باز هم دارد به سراغ گنج خیالی خود می رود.»
صابر از مناره ی مسجد بالا رفت. رو به سوی قبله کرد. نفس عمیقی کشید و تیر را در کمان گذاشت. آن گاه بدون آن که زه را بکشد، تیر را رها کرد. تیر آرام و چرخ زنان درپای مناره یمسجد بر زمین افتاد. صابر شروع به کندن آن نقطه کرد و به گنج دست یافت.
از آن پس، فقر و تیره روزی از خانه ی صابر رخت بر بست و او هم به شکرانه ی گنجی که خداوند به او بخشیده بود، هر روز در خانه اش سفره های رنگین می انداخت و از فقرا و یتیمان پذیرایی می کرد.
معایب: معایب این داستان درمورد خواب دیدن صابر است که در خواب آدرس گنج نامه به او داده می شود.
محاسن: محاسن این داستان این است که به کودکان می آموزد که با دعا کردن به درگاه خداوند مشکلات انسان حل می شود.
پیشنهاد: پیشنهاد می کنم که از این قصه ها به کودکان زیاد گفته شود تا آنها حکمت دعا کردن به درگاه خداوند و روی آوردن به خدا را بدانند.
نتیجه گیری:
نتیجه این که خوشبختی در یک قدمی ماست ولی ما آن را در دور دست ها جست و جو می کنیم.