یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.روحی بسیار درخشان و نورانی، تصمیم ورود به این دنیای خاکی گرفته بود. اون شورو هیجانی وصف ناپذیر برای ورود به این دنیارو داشت. این روح پاک ومعصوم از لحاظ ذهنی عقب مانده بود، اون می دونست که زندگی سختی درانتظارش خواهد بود، ولی بااین حال خوشحال بود.
بااین که از لحاظ ذهنی عقب مانده بود، ولی خدای مهربون برای اون روحی متعالی رقم زده بوداون به خوبی می دونست که وروداون به این دنیا بدون حکمت نخواهد بود وازاین که خداوندنعمت زندگی کردن رابه او داده بودخرسندوشاکر بود. بالاخره پس از نه ماه انتظار، نفس کشیدن در دنیایی که در نهایت تکامل خودم را در پی داشت، را آغاز کردم. فکر می کردم بعد از تولدم زندگی سرشار از عشق به خدا، به خودم وآدمای دیگه روآغاز میکنم، اما طولی نکشید که فهمیدم تولد چیزی جز خواب وفراموشی نیست. فکر می کردم انسان ها با بیداری قبل از تولدشون به دنیا می یان و یادشون نمیره که چرا به این دنیا اومدن؟ وخدای بزرگ ومهربون چه ماموریتی رو به اونها داده؟ درسته که من از لحاظ ذهنی عقب مونده بودم، ولی خدارو شکر که یادم مونده، آره یادم مونده که قبل ازتولدم خدا به من چی گفته بود: تو ماموری! تو ماموری از جانب من که بری به سرزمینی ازجنس خاک، سرزمین خاکی که یاد بگیری، یاد بگیری خیلی از چیزهارو یاد بگیری که جوری نسبت به موجودات دیگه ای که خلق کردم احساس عشق ومحبت بکنی، به اونها یاری وکمک برسونی وبا این یاری رسوندنت به اونها در واقع باعث رشد و تکامل خودت بشی ولی افسوس وصدافسوس وقتی پامو تواین دنیا گذاشتم. با انسان هایی از جنس سنگ مواجه شدم که فقط فقط تو فکر خودشون بودن واگه، این احساس خودخواهی به اونها اجازه می داد، شاید، نگاهی ترحم آمیز به بارون غم چشای دیگرون می نداختن نگاهی سرشار از ترحم. من خودم بارها بارها طمع تلخ این نگاهارو چشیدم، ولی ای کاش می دونستن که ما نیازی به این نگاها نداریم! کاشکی می دونستن ما هم مثل اونها به این دنیا اومدیم تا آزادانه نفس بکشیم وعاشق بشیم، عاشق خدا، آره خوب یک عقب مونده هم می تونه عاشق بشه، حتی این عشقشو به دیگرون هم منتقل بکنه. من فکر می کنم نگاههای اونها خالی از عشق و سرشار از ناامیدیه. اونها به زندگی امید ندارن وفکر می کنن ماهم فکر نامیدی رو در سراچه خیالمون می پرورونیم. ولی نمیدونن که من نه تنها من، بلکه هیچ کس برای زندگی کردن در این دنیا نیازی به نا امیدی نداره، حتی اگه زندگیشو پرده ای از سیاهی پوشونده باشه، باز نوری که ازاون پرده سیاه سعی در نشون دادن خودش می کنه بهونه ای می شه که به امید وهمراه داشتن این همراهی تا رسیدن به همراهی با آخرین همسفر زندگی که خاکه باشه.
انگار آدما طلسم شدن، اره خوب طلسم شیطان بزرگی به اسم خودخواهی شدن. همیشه از مادرم، نه نه از خودم می پرسم: مگه آدما نمی دونن این خود خواهی وغرور اوناست که باعثه این همه بیماری وافسردگی شده! چرا اونا تو زندگی خاکیشون کمی وقت واسه روح آسمونیشون نمی ذارن؟ مگه نمی دونن که این روح اوناست که با خدا رابطه برقرار می کنه! واین روح اوناست که می تونه همراه خوبی برای رسیدن به هدف اصلی زندگیشون که عشق ورزیدن به دیگرانه، باشه. شاید اونها هنوز قصه واقعی قدرت روح و ذهن رو نمی دونن، درسته دردورنجی که در این دنیای فانی وجود داره خیلی دردناک و رنج آوره. ولی وقتی به خودم یادآوری می کنم، که این دردا باعث تکامل و رشد روحی ومعنوی من می شن ودر واقع مجوزی برای ورود به دنیایی از جنس آرامش می شن، آروم می شم من این حرفارو فقط به سبزه های سبز وباطراوت زمین خدا که زنده بودنشان را زیر پایم احساس می کنم و قطره های آبشاری که بعد از شنیدن حرفای من، از شدت دردو ناراحتی خودشون رو از روی صخره به پایین می نداختن گفته ام. ولی خیلی دوست دارم این حرفارو به مادرم، به پدرم وبه آدمای دیگه بزنم .ولی افسوس که کسی نمی خاد وقتشو برای شنیدن حرفای دل یه عقب مونده ذهنی بذاره.
- هدف: هشداری به آدمها جهت توجه بیشتر آنها به هدف اصلی زندگی توجه به این نکته که عشق ورزیدن به انسان های دیگر مجوزی برای ورود به دنیایی سرشار از آرامش است.
- محاسن:
- 1- گوشزد کردن این نکته که روح انسان هیچگاه نمی میرد و در زندگی قبل از تولد و بعد از مرگ هم ادامه دارد.
- 2- توجه به ویژه به حرفهای دل یک کودک استثنایی
- معایب:
- 1- وجود کمی بدبینی در داستان و نادیده گرفتن انسان های بیدار و هشیار
- 2- تک شخصیت بودن داستان و آن هم به این دلیل که مخاطبی برای شخصیت اصلی داستان پیدا نکردم.
- نقطه اثر گذاری داستان : هیچ کس حاضر نیست وقتشو برای گوش دادن به حرفهای یک کودک استثنایی بذاره 2- هیچ کس برای زندگی در این دنیا به نامیدی نیاز نداره!