یکی بود یکی نبود زیر این سقف کبود، یه دختر کوچولوی خسته بود، که دلش شکسته بود، زارو زار گریه می کرد، که ای خدای مهربون، خالق هفت آسمون، چرا از من گرفتی؟ اون چراغ خونمون، اون امید بودنم اون مامان مهربون، دختر کوچولوی بابا بود، شیرینی زندگی، دردانه ی با با، مامانش؟ مامانش نبود، مامانش رفته بود، رفته بود اون بالا بالاها پیش خدا، اون 8 سالش بود. از مهرو محبت مامان همین رو فهمیده بود که هیچی نفهمیده.
بچه بود نمی دونست مامانش اون به این زودی ترک می کنه و میره. مامانش خیلی دوستش داشت یعنی همه دوستش داشتند چون تنها دختر مامان و باباش بود. به همین خاطر هم اسمش رو گذاشته بودند الیستر(یعنی کسی که همه دوستش دارند).
ولی اون چی، فقط یکی رو دوست داشت که همه کسش بود اون هم مامانش ولی مامانش رفت و اونو تنها گذاشت.
از اون به بعد الیستر می خواست جای خالی مامانش رو برای باباش و برادر کوچولوش پر کنه. اما چه جوری اون که 8 سال بیشتر نداشت و همیشه توی بغل مامانش می خوابید، چیکار می تونست بکنه ولی الیستر می گفت: من باید مثل مامان بشم و برم از چشمه آب بیارم، ظرف بشورم، صبحها برای بابا و داداش کوچولو نون تازه بپزم، باید مثل مامان برای داداش کوچولو بافتنی گرم ببافم تا نبود مامان رو حس نکنه، تا لباس گر م داشته باشه و سرما نخوره.
ثانیه ها، دقیقه ها، ساعت ها، و روزها می گذره و دختر خانم کوچولو برعکس بقیه بچه ها که مشغول بازی توی کوچه بودند باید کار می کرد تا باباش و داداش کوچولوش نبود مامان رو حس نکند. الیستر خودش هم بچه بود ولی احساس بزرگ شدن و مسئولیت می کرد بازیهایش شده بود: ظرف شستن، حیات رو آب و جارو کردن و از صبح تا غروب الیستر این طوری تو خونه تنها بازی می کرد ولی وقتی غروب می شد: الیستر همیشه دنبال گمشده اش می گشت، فقط از شدت غصه یه چیزی مثل بلور لای اشکاش می شکست، الیستر همین طور بزرگ می شد و سختی های زیادی می کشید بخاطر اینکه احساس مسئولیت می کرد این احساس مسئولیت و در مقابل آن کارهایی که انجام می داد باعث شد نتوند به درس و مشقهایش برسد. بچه زرنگی بود، معلماش دوستش داشتند ولی نمی دونم بخاطر چی؟ به خاطر این بود که مامان نداشت یا به خاطر این که بچه زرنگی بود.
الیستر وقتی بقیه بچه رو می دید که دست مامانشون رو گرفتند و به مدرسه می روند با حالت بغض به اونها نگاه می کرد ولی هیچوقت گریه نمی کرد و می گفت: خدایا چی می شد به من هم یه بار! فقط یه بار فرصت می دادی که دست مامانم رو می گرفتم و مثل بقیه ی بچه های این کره ی خاکی خوشحال به مدرسه می رفتم ولی وقتی به این هم فکر می کرد که شاید یکی هم مثل الیستر هست که اون هم مامان نداره آروم می گرفت. الیستر نتونست با وضعیتی که داشت تا بیشتر از کلاس پنجم درس بخونه و دیگه به مدرسه نرفت.
الیستر 12 سالش شده بود و تنها آرزوش این بود که نبود مامانش رو کمبود مهرو محبت رو که با رفتن مامانش، مهرو و عطوفت در هم رفته بود و باباش و داداش کوچولوش حس نکند. دیدن اشکهای باباش، شبها، در اتاقی تیره و تاریک در کنار پنجره ای که سرش رو به بالا گرفته بود و ماه رو نگاه می کرد و با خدا درد ودل می کرد و فکر می کرد که الیستر خوابه، برای الیستر خیلی سخت بود.

و من در این قصه با نهایت سربلندی می گم: الیستر این بزرگترین افتخار و سعادت است برای من که تو مامان من (سیما) هستی. مامان بر دستانت و خاک زیر پایت که خیلی مقدسی بوسه میزنم.
- هدف:
- 1-نشان دادن نقش حساس مادر در دوران کودکی
- 2- نشان دادن احساس مسئولیت در قالب داستان به بچه ها
- محاسن: به داشتن حس مسئولیت هرچند با وجود بچه بودن بطور آشکار و واضح اشاره شده است.
- معایب: به نقش پدر الیستر بصورت کم رنگ اشاره شده است.
- نقطه اثر گذاری: نقش حساس مادر در دوران کودکی
- پیشنهاد : در داستان فقط به نقش مادر الیستر به صورت کم و خود الیستر که گرداننده اصلی محتوای داستان است اشاره شده و اگر به نقش پدر الیستر و داداش کوچولوش بیشتر اشاره می شد محتوای داستان جذاب تر می شد.
- نتیجه گیری : اگر در زندگی احساس مسئولیت کنیم و به این فکر کنیم که در قبال دیگران وظایف و مسئولیتهایی که داریم باید به آنها عمل کنیم در این صورت زندگی موفقی خواهیم داشت.