قصه های سنتی

 

by Photos8.com

 

بازی قایم موشک

ادامه مطلب
by Photos8.com

 

بازی دریا و ماهی

ادامه مطلب
by Photos8.com

 

بازی الک و دولک

ادامه مطلب
by Photos8.com

 

بازی وسطی

ادامه مطلب

 

 
 

حضرت سلیمان

پست الكترونيكي چاپ PDF

در زمان پیامبری حضرت داوود(ع)باغبانی به نام شمعیل باغ زیبایی داشت.در همان حوالی چوپان جوانی هم به نام سرمد هر روز گله گوسفندانش را به هنگام بازگرداندن از صحرا از کنار باغ شمعیل عبور میداد.یک روز گه گوسفندان از بوی خوش باغ از خود بیخود شدند وبه سمت باغ حرکت کردند و سرمد هر چقدر تلاش کرد نتوانست مانع خراب کاری آنها شود.
بعد از گذشت چند ساعت باغ شمعیل به ویرانهای تبدیل شد واو باعصبانیت از سرمد خواست که برای برقراری عدالت بینشان به نزد داوود بروند.
وقتی داوود میاندیشید تا راه حلی برای این مسئله بیابد فرشته وحی بر او فرود آمد و گفت:بهتر است به این بهانه پسرانت را محک بزنی هر کدام از پسرانت که بتواند عادلانه ترین راه را پیشنهاد کند جانشین تو خواهد شد.
بعد از گذشت چند روز یکی از پسران حضرت داوود که سلیمان نام داشت راه حل مشکل را پیدا کرده و به نزد پدر امدو پاسخ آن این بود که سرمد باید گوسفندانش را تا زمانی که باغ دوباره هیوه بدهد در اختیار شمعیل بگذارد تا در این مدت او از شیر و پشم آنها استفاده کند ووقتی که باغ دوباره محصول داد گوسفندان را به صاحبش سرمد باز گرداند.
بعد از این جریان فرشته وحی نازل شد و گفت:ای داوود خداوند با شنیدن قضاوت عادلانه سلیمان او را به جانشینی تو برگزید.
داوود(ع)هم این مطلب را به همه گفت ازآنها خواست که پس از وی از سلیمان اطاعت کنند.
سلیمان مدتها به فکر فرو می رفت و در باره این وظیفه و رسالت فکر می کرد و میدانست که مسوولیت سنگینی بر دوش وی نهاده شده است.روزی کنار دریا قدم میزد واز خدامی خواست که انقدر به او نیرو دهد که به راحتی بتواند انسانها را به خدا پرستی دعوت کند.
در همین لحظه بود که ماهی عجیب سرش را از آب بیرون اورد و یک قطعه درخشان به سلیمان داد.
سلیمان با تعجب نگاه میکرد این جسم درخشان انگشتری با نگین گرانبها بود وقتی ان را به دست کرد فرشته ای به او گفت:{تو فرشته خدا هستی}
از آن به بعدسلیمان گفتگوی تمام موجودات را میشنید و می فهمید و همچنین صدای باد را هم می شنید که به او میگفت:ای پیامبر خدا من فرمانبردار تو هستم و هر کجای این دنیا که اراده کنی تو را خواهم برد.
مجودات نامرئی دنیا که تا ان روز هیچ چشمی آنها را ندیده بود یکی پس از دیگری پیش چشمان حیرت زده سلیمان ظاهر می شدند و در مقابلش تعظیم می کردند در همین زمان بود که سلیمان بر روی زمین نشست و به سجده رفت و از خدا خواهش کرد که اورا راهنمای کند که از نعمت های بی نظیرش چگونه برای سعدت انسانها بهره ببرد.
یک روز کنار ساحل مورچه ای را دید که دانه گندمی را به دهان گرفته و به یک سوی دریا می رود سلیمان او را با نگاهش تعقیب کرد در همین لحظه قورباغه ای از آب بیرون آمد دهانش را باز کرد و مورچه داخل دهان او رفت.
قورباغه زیر آب رفت و پس از مدتی برگشت دهانش را باز کرد وهمان مورچه از دهانش بیرون آمد.
سلیمان دستس را مقابل مورچه گرفت و مورچه بر کف دست او ایستاد  سلیمان از مورچه پرسید:دانه گندم را کجا بردی؟مورچه پاسخ داد در اعماق این دریا صخرهای است که شکاف کوچکی دارد داخل آن شکاف کرم نابینای است که نمی تواند غذایش را به دست آورد من از طرف خدا ماموریت دارم که غذایش را ببرم قورباغه هم ماموریت دارد تا مرا جا بجا کند.آن کرم مرا نمی بیند ولی هر بار که برایش غذا می برم می گوید:خدایا از اینکه مرا فراموش نکرده ای تو را شکر میکنم.سلیمان از شنیدن این ماجرا به اندیشه ای عمیق فرو رفت.
روزی سلیمان به لشکریانش دستور داد تا آمده شوند و همگی با هم به همراه سلیمان برای زیارت خانه خدا بروند.
در راه بازگشت از شام هنگامیکه از فلسطین می گذشتند کمی برای استراحت توقف کردند همانجا فرشته وحی نازل شد و گفت:ای سلیمان اینجا مقدس است و فرشتگان و پیامبران در اینجا نازل میشوند پس مسجدی با شکوه برای عبادت خدا بساز.
سلیمان به همراه جنییان به محل رفته و دستور داد مسجد با شکوهی در آنجا بسازند ونیز دستور داد برج بلندی هم در کنار آن مسجد برایش بنا کنند تا از انجا به کار معماران نظارت داشته باشد.
با آنکه کار ساختمان تمام نشده بود ولیکن بنای محراب تمام شده بود.
روزی از روزها درختی را دید واز او پرسید اسم تو چیست و برای چه کار آمدهای؟درخت گفت:اسم من ویرانی است وبرای این آمده ام که تو از چوب من برای خودت عصایی درست کنی سلیمان دانست که زمان مرگش فرا رسیده است.ولی سعی کرد که با همان عصا طوری ایستاده تکیه کند که معماران با دیدن او فکر کنند که زنده است و دلگرم باشند و کار خود را انجام دهند.وقتی فرشته مرگ به سراغش آمد او گفت :من مدت زیادی در اینجا زندگی کرده ام .جسم بی جان سلیمان یکسال همان طور که به عصا تکیه کرده بود ایستاده باقی مانده و افرادش بر این گمان که زنده است و آنها را می بیند حسابی کار می کردند تا کار مسجد الاقصی هم پایان رسید.
سپس خدا مورچه ها را فرستاد تا عصای سلیمان را بجوند و اینکار انجام شدیکر سلیمان به زمین افتاد و همه دانستند سلیمان نبی از دنیا رفته است.

«  زهری کداری »

نظر دهید


کد امنیتی
Refresh

موقعیت شما : قصه گویی حضرت سلیمان