
روزی روزگاری در یک جنگل دور یک خرگوش و سنجاب در همسایگی هم با صلح و صفا زندگی می کردند که دوست های خوبی برای هم بودند. هر خوراکی که داشتند با هم می خوردند و بازی و گردش آن ها هم با هم بود.
در نزدیکی لانه ی آن ها یک موش زندگی می کرد که بد جنس و بد اخلاق بود. نه با کسی دوست بود و نه کسی با او دوستی می کرد. موش از اینکه می دید خرگوش و سنجاب این اندازه با هم مهربان هستند ، رنج می برد. او در این فکر بود که کاری کند خرگوش و سنجاب دیگر دوست نباشند و برای همیشه قهر کنند.
یک روز که خرگوش و سنجاب برای پیدا کردن غذا از لانه بیرون رفته بودند ، موش آرام آرام به لانه ی سنجاب نزدیک شد. سنجاب در گوشه ی لانه ، یک کیسه گردو داشت که برای زمستان خود کنار گذاشته بود. موش فکری کرد و دست به کار شد. دو سه مشت گردو برداشت و زود بیرون آمد. گردو ها را به لانه ی خرگوش برد و آن ها را زیر پوشال که فرش لانه ی خرگوش بود نهان کرد.
وقتی خرگوش و سنجاب برگشتند و هر یک از آن ها به لانه ی خود رفت ، سنجاب دید که کیسه ی گردو های او به هم ریخته و چند گردو هم کم شده است. پیش خود فکر کرد : « چه حیوانی این کار زشت را کرده است؟ خرگوش که با من بود و خبر ندارد ، خوب است از موش که همسایه ی ماست بپرسم.»
سنجاب از لانه بیرون آمد. موش را دید که جلو لانه ی خود نشسته است. جلو رفت و پرسید :« تو ندیدی حیوانی وارد لانه ی من شده باشد؟»
موش گفت: « من از صبح اینجا نشسته ام . دیدم که خرگوش آمد و چند گردو از لانه ی تو برداشت و به لانه ی خود برد.»
سنجاب گفت : « ممکن نیست امروز من و خرگوش با هم بودیم .» موش گفت: « لابد به بهانه ی خوردن آب آمده و این کار را کرده . می دانی که خرگوش مثل باد می دود زود آمدن و برگشتن برای او کاری ندارد.»
سنجاب گفت: « آخر چرا باید خرگوش این کار زشت را بکند؟ او دوست من است. من باور نمی کنم.»
موش گفت : « حالا که باور نمی کنی بیا با هم به لانه ی او برویم تا به چشم خود ببینی.»
وقتی آن ها به لانه ی خرگوش رسیدند موش گفت : « آمده ایم لانه ی تو را بگردیم ، تو از لانه ی سنجاب گردو برداشته ای.»
سنجاب سرش را پایین انداخت. خرگوش که هنوز گردو ها را زیر پوشال ها ندیده بود گفت : « چه می گویی؟ من گردو دوست ندارم که از لانه ی خرگوش بردارم.»

خرگوش از گنجشک تشکر کرد و به سنجاب گفت : « دیدی راست می گفتم من اگر گردو می خواستم از تو می گرفتم. سنجاب شرمنده شد و از او معذرت خواهی کرد.
موش که از خجالت نمی توانست سر بلند کند گفت : « من به دوستی شما حسادت می کردم چون هیچ دوستی ندارم و تنها هستم.»
خرگوش گفت: « تو اگر بعد از این موش خوبی باشی می توانی دوستان زیادی پیدا کنی.»
موش گفت : « آیا شما این کار زشت مرا می بخشید و با من دوست می شوید؟» خرکوش و سنجاب گفتند : « چرا که نه؟ » و همدیگر را در آغوش گرفتند و آشتی کردند. از آن روز به بعد سنجاب و خرگوش و موش برای هم دوستان خوبی شدند و روزگار خوشی را با هم گذراندند.
- نتیجه : همانطور که در دین و فرهنگ ما نیز بدان اشاره شده است حسادت امری است نهی شده که زندگی دنیا و آخرت انسان را به تباهی می کشاند وپس ما اگر خواهان تربیت صحیح کودک هستیم باید از همان ابتدای کودکی رفتارهای درست را به او بیاموزیم که القای این اعمال به وسیله ی داستان و نمایش به کودک راحت تر صورت می گیرد.
- اهداف داستان : آشنایی کودک با پیامد های حسادت و دروغگویی .
- محاسن : در این داستان علاوه بر اینکه بر بدی حسادت و اینکه عاقبت حسود رسوایی و شرمندگی است اشاره می کند ، به نکات ظریف دیگری نیز اشاره می کند گه می تواند برای کودکان تجربه ی مفیدی باشد. مثل بخشش ، راستگویی و اعتماد به کسی که دوستش داریم.
- معایب : یکی از نکاتی که در این داستان به آن توجه نشده است اعتماد است. هنگامی که موش از کار خود اظهار پشیمانی کرد سنجاب و خرگوش بدون این که یکبار دیگر صداقت او را امتحان کنند به او اعتماد کردند که ممکن است بعد ها دوباره رفتار خود را تکرار کند.
- پیشنهاد : بهتر است این داستان به صورتی طراحی شود که بچه ها در کلاس یا در خانه ایفای نقش کنند و مربیان بهتر است نقش موش را به کودکی که والدین و مربیان احساس می کنند حسادت و دروغ گویی جزء خصوصیات رفتاری اوست بدهند . تا با این کار این رفتار کودک کاهش پیدا کند.