يك روز از روزهاي خدا كه هوا خيلي خوب بود و مادر بزرگ و پدر بزرگم خونه بودند تصميم گرفتيم من و مادر بزرگ و پدر بزرگ بريم به باغ دوست قديمي پدر بزرگ . وقتي آنجا رسيديم دوست
پدر بزرگ به ما خوش آمد گفت و ما را برد به باغشون . همه جا پر از درخت بود ، چه برگهاي قشنگي ؛ چه ميوه هايي ؛ دلم مي خواست از درختها بالا بروم ؛ از شاخه ها ميوه بچينم ؛ مثل پرنده ها پرواز كنم ؛ بپرم تو هوا .
گفتم ،پدر بزرگ : اينجا چقدر درخت هست ؟ اين همه درخت را براي چي كاشته اند : اصلا اين درخت ها اين همه مي ايستند خسته نمي شوند ؟ خوابشان نمي گيرد ؟ دوست پدر بزرگم خنديد و گفت : اين درختها خسته نمي شوند .
پدر بزرگم گفت : اين درختها ريه هاي زمين هستند . گفتم : يعني چه كاري انجام مي دهند ؟
گفت : اينها اگر نباشند نفس زمين كه نفس ما انسانهاست قطع مي شود و ما ديگر نمي توانيم هواي خوب و پاكيزه داشته باشيم . گفتم : يعني ما همه خفه مي شويم و مي ميريم ؟ « گفت : همه خفه مي شويم . همه خسته مي شويم »
دوست پدر بزرگم كه هم كمي آن طرف تر يك بيل بزرگ دستش بود ، چند تا درخت كوچك هم روي زمين گذاشته بود . گفتم : پدربزرگ ، دوستت چرا آن درختها را روي زمين گذاشته ، مي خواهد چه كار كند ؟ « گفت : او در حال كاشتن درخت است . ما هرچه قدر زياد تر درخت بكاريم هوايي تميز تر و بهتر خواهيم داشت ؛ ميوه هاي خوبي هم اين درختها به ما مي دهند . »
وقتي كارش تمام شد ، چندتا سيب از درخت چيد و به ما داد . سيب ها چقدر رسيده و خوشمزه بودند ! دوست پدر بزرگم گفت : دارم جاي درختهايي كه خشك شدند ، نهال مي كارم تا جاي آنها را بگيرند . دوست پدر بزرگم به من گفت : « از اين سيبها بخور ، ويتامين دارد .» سيبها را شستم و خوردم چقدر آبدار بود . . .
يك روز كه از مدرسه آمدم خانه ، ديدم نه مامان هست نه بابا . فقط عمه بود و زهرا كوچولو.
گفتم : عمه مامان و بابا كجا هستند ؟ گفت : رفته اند بيمارستان ، آخر پدربزرگ باز نفسش گرفته بود. ( تنگ نفس شده بود )
گفتم : « واي ، نكند درختهاي باغ دوستش خشك شده باشد ؟ » با عمه ام زوركي رفتيم بيمارستان ، بيمارستان هميشه يك بويي مي داد كه من را به ياد آمپول
مي انداخت . واي آمپول ! جلوي دهان و بيني پدر بزرگ يك كاسه بزرگ گذاشته بودند و او خوابيده بود . بعد از مدتي دوست پدر بزرگم آمد آنجا ، رفتم جلو سلام دادم و گفتم : نكند باغ شما خشك شده كه پدر بزرگم نفسش گرفته ؟ عمه و دوست پدر بزرگ خنديدند . گفتم : ميشود بروم باغتان و يك نهال براي پدر بزرگم بكارم تا حالش خوب بشود ؟ فرداي آن روز با مامان و بابا چند تا نهال خريديم و با هم به باغ رفتيم . با دوست پدر بزرگم نهال ها را كاشتيم بعد بهشان آب دادم ، همه آن نهالها سيب بودند . من از سيب خوشم مي آيد چون خوشمزه است و ويتامين دارد . . . .
واي توي باغ نفش كشيدن چه قدر مزه مي دهد !!!!
« مهديه نذيري »
- محاسن :
روز درختكاري قشنگترين روزي بود كه به ياد دارم و هميشه سعي مي كنم تمام روزهاي سال به فكر نفس كشيدن همه و خودم باشم ، حتي با داشتن يك درخت ، شايد جون ميليونها نفر را نجات بدهد .
معايب :
خشك شدن يك درخت باعث مي شود دل ما هم بگيره و هواي خوبي واسه نفس كشيدن نداشته باشيم . - نتيجه گيري :
محيط زيست از بزرگ ترين نعمتهايي است كه خداي مهربان به ما داده است به همين آساني از دستش ندهيم . - پيشنهاد :
بهترين كار براي بهتر شدن و پاك شدن هواي زمين اين است كه از دوران كودكي به فرزندان خود بياموزيم كه به درخت و محيط زيست ارزش دهند و در حفظ و نگهداري آن كوشش كنند چون وارثان زمين خود آنها هستند . آيا بهتر نيست براي هر اتومبيلي كه ساخته ميشود يك درخت نيز كاشته شود ؟ - هدف :
ارزش درختكاري (به ياد داشته باشيم هر درختي كه كاشته مي شود بهاي نفسي است كه ما در اين دنيا مي كشيم )