يكي بود يكي نبود. غير از خدا هيچ كس نبود ميگويند در زمانهاي قديم شاهزادهاي بود خوش قامت تنومند و زيبا كه از مال منال دنيا چيزي كم نداشت اين شاهزاده به واسطه موقعيت پدرش از تمام نعمتهاي دنيوي برخوردار بود و از صبح تا شام كاري نداشت جزء آنكه با دوستان و هم سن و سالهاي خود به خوشگذراني- تفريح و شكار بپردازد و با اين حال اگر كسي مشكلش را با او در ميان ميگذاشت عصباني ميشد و ميگفت كه به من ربطي ندارد مشكل خودتان است.
روزي از روزها همين شاهزاده خوشگزران و بي خيال طبق معمول به شكار رفته بود از قضاي روزگار موقع شكار پاي اسبش به تخته سنگي خورد و از روي اسب چنان به زمين خورد كه گردش ديگر به حالت اول خود برنگشت، دوستان شاهزاده فوراً خودشان را به او رساندند و با عجله اور ا به قصر بردند و در قصر همه اطبا جمع شدند و شروع به مداواي شاهزاده كردند. اطبا در باري خيال ميكردند كه گرفتاري شاهزاده يك رگ به رگ شدن ساده است كه با كارهائي از قبيل مشت و مال و يا گرم نگهداشتن محل آسيب ديدگي مداوا ميشود اما مدتي كه گذشت ديدند كه اين طور مداواها فايدهاي ندارد و بايد به فكر راه چارهاي جديتر بود در نتيجه تمام اطباي پايتخت را به دربار شاه احضار كردند و به مشورت با آنها پرداختند در قصر غوغايي بر پا بود و تمامي اطبا با هم مشورت مي كردند. هر ساعت يكبار يكي از آنها به اتاق شاهزاده ميرفت و مدتي با گردن شاهزاده كلنجار ميرفت و چون نتيجهاي نميگرفت سرافكنده از قصر خارج ميشد.
چند روزي گذشت و شاه به تمام سران سرزمين هاي ديگر پيغام داد و از اطبا آنها كمك خواست ولي باز هم فايدهاي حاصل نشد و شاهزاده چنان لاغز و پژمرده شده بود كه هيچ اميدي به زنده بودنش نبود. يك روز پير مردي اين قضيه را شنيد و خود را به قصر شاه رساند و گفت كه براي مداواي شاهزاده آمدهام نگهبانان او را نزد شاه بردند شاه به او گفت مگر تو از طبابت چيزي ميداني كه ميخواهي كمك كني اگر پسرم را نتواني مداوا كني تو را به زندان ميافكنم پيرمرد كه قبول كرد طبيب را به اتاق شاهزاده بردند طبيب از دوستان شاهزاده سوالهايي كرد و دوستان شاهزاده ماجرا را به او تعريف كردند.
طبيب دارويي را با آب قاتي كرد و به ملك زاده داده داد و بر او خوراند اين دارو مسكن و از دوستان ملك زاده خواست تا شانههاي او را بگيرند و هر موقع اشاره كرد آنها را به طرف خود بكشند و طبيب هم سرملك زاده را ميان دستهاي خود گرفت و محكم كشيد و در همان لحظه گردش شاهزاده به حالت اول برگشت ملكزاده ابتدا باورش نميشد كه گردنش سالم شده ولي پس از آنكه طيك دوبار به چپ و راست كرد مطمئن شد و بلند شد و طبيب را در آغوش خود گرفت و رويش را بوسيد ملك زاده به او گفت كه تو مرا نجات دادي فقط بگو چه مي خواهي هرچه دلت ميخواهد در اختيارت ميگذارم طبيب گفت كه من هيچ پاداشي را نميخواهم پاداش بزرگ من اين است كه ميبينم يك انسان سلامتي خود را به دست آورده و از شما تقاضا دارم كه قدر سلامتي خود را بدانيد و به شكرانه سلامتي خود به فكر ديگران باشيد و به فقير فقرا كمك كنيد و طبيب قصر را ترك كرد و بعد از رفتن پيرمرد به دستور سلطان تمام قصر را چراغان كردند و 7 شبانه روز جشن گرفتند و همه به خوشگزراني و پايكوبي پرداختند شش ماه بعد همان پيرمرد با حالت خسته وارد شهر شد و به قصر شاه آمد و به نگهبانها گفت كه به عيادت شاهزاده آمده نگهبانها به شاهزاده اطلاع دادند شاهزاده گفت كدام طبيب نگهبانها گفتند قربان همان كسي كه گردن شما را معالجه كرد ملكزاده گفت براي چه آمده گفتند به عيادت شما شاهزاده گفت به او بگوييد حال من خوب است و جاي هيچ نگراني نيست و اگر با ما كاري ندارد برود و مزاحم اوقات خوش ما نشود نگهبانها حرفهاي شاهزاده را به طبيب گفتند طبيب از شنيدن اين حرفها ناراحت شد و به روي خودش نياورد و گفت اگر اجازه دهيد خيلي خستهام در خدمت شما استراحت كنم نگهبانها به اطلاع شاهزاده رساندند و شاهزاده گفت اين مردك يك بار حقي به گردن ما زد. تا آخر عمر مي خواهد عيش ما را به هم بزند حتماً بازهم ميخواهد يك مشت مزخرفات به اسم پند نثار ما بكند و لحظهاي فكر كرد و به نگهبانها گفت يك جايي در گوشه اصطبل به و بدهد تا زود بخوابد و شرش را كم كند نگهبانها به پيرمرد حرفهاي شاهزاده را گفتند پيرمرد خيلي ناراحت شد و كيسه داروهاي خود را باز كرد و گردي را بيرون آورد و به نگهبانها داد و گفت كه اين گرد را به شاهزاده بدهيد تا آن را در آتش بريزد بوي خيلي خوشي دارد و موجب سرخوشي و لذت ميشود نگهبانها گرد را به شاهزاده دادند ملكزاده مقداري از آن را در آتش ريخت بلافاصله دود غليظي بلند شد در نتيجه همه حاضران شروع به عطسه زدن كردند و شاهزاده پس از چند عطسه پياپي گردنش به حالت اول برگشت تمامي اطبا حاضر شدند تا به مداواي شاهزاده پرداختند اما هيچ كدام موفق شدند سربازان در همه شهر پراكنده شدند تا طبيب را پيدا كنند اما هيچ اثري از او نبود انگار آب شده و در زير زمين رفته روزها گذشت و شاهزاده هر روز ناتوان تر و لاغرتر شد و شاهزاده داستان تا آخرين روزهاي عمر خود از صبح تا شب كنار پنجرهاش مينشست و چشم به راه ميدوخت و ميگفت اگر يك بار ديگر به ديدارم بيايي غلام حلقه به دوشت ميشوم عاقبت يكي دو سال بعد چشمانش را باز نكرد و به خواب ابدي فرورفت.