يكي بود يكي نبود . غير از خداي مهربون هيچ كس نبود. جوجه كلاغي بود كه هنوز پرواز رو ياد نگرفته بود. يك روز مادرش ننه كلاغ مي خواست به دنبال غذا برود. قبل از رفتن به او گفت:« از لانه بيرون نيا تا من برگردم»
جوجه كلاغ حرف مادرش را گوش نكرد. وقتي او رفت جستي زد واز لانه به روي شاخه پريد. از شاخه ي درخت به روي زمين پريد. سپس دوباره جست زد و روي درخت نشست. وقتي ديد جست وخيز كردن را بلد است خيلي خوشحال شد. خيال كرد كه پرواز هم به همين راحتي است. بالهايش را باز كرد وخواست از روي درخت به پرواز درآيد.
اما چند بال كه زد ديگر نتوانست پرواز كند وباسر توي بوته هاي خار افتاد. آن وقت هر كاري كرد نتوانست از توي خارها بيرون بياييد.
اتفاقا كلاغي از آنجا ميگذشت چشمش كه به جوجه كلاغ افتاد با خودش گفت:«چه كنم ؟چه نكنم؟ بروم بقيه را خبر كنم»
بعدبال زدو رفت به كلاغ دومي و سومي و چهارمي و پنجمي رسيد وگفت:«چه نشسته ايد كه جوجه ي ننه كلاغ توي خار ها افتاده»
كلاغ پنجمي بال زدو رفت به كلاغ ششمي وهفتمي و... دهمي رسيد وگفت:«چه نشسته ايد كه جوجه ي ننه كلاغ توي خارها افتاده وزبانم لال حتمآ نوكش هم شكسته»
كلاغ دهمي اشكش در آمد.پر زدو رفت به كلاغ يازدهمي ودوازدهمي و ...بيستمي رسيد وگفت:«چه نشسته ايد كه جوجه ننه كلاغ توي خارها افتاده ونوكش شكسته وزبانم لال حتمآ بالش هم شكسته»
كلاغ بيستمي دو بالش را توي سر خودش زد وپر كشيد به كلاغ بيست و يكمي و بيست و دومي و...بيست و نهمي رسيد وگفت:«چه نشسته ايد كه جوجه ي ننه كلاغ توي خارها افتاده و نوكش شكسته وبالش شكسته وزبانم لال حتمآ پرهايش هم ريخته»
كلاغ بيست و نهمي قارقاري كردوپر زدو رفت به كلاغ سي امي وسي و يكمي و سي ودومي و...چهلمي رسيد وگفت:«چه نشسته ايد كه جوجه ي ننه كلاغ افتاده توي خارها ونوكش شكسته وبالش شكسته وپرهايش ريخته وزبانم لال ديگر زنده نيست»
كلاغ چهلمي چنان قارقاري كردكه نگو ونپرس پر زدو رفت وهمه ي كلاغها را جمع كرد وبه دنبال خودش راه انداخت تا به لانه ي ننه كلاغ بروند وبه او سر سلامتي بدهند.
چهل تا كلاغ پر زدند وبه سراغ ننه كلاغ رفتند اما هنوز به لانه نرسيده بودند كه جوجه كلاغ را ديدند كه توي خارها گير كرده وننه كلاغ داشت اورا بيرون ميكشيد.
كلاغها قارقار كنان وبا تعجب به هم نگاه كردند كلاغ چهلمي گفت:«اينكه جوجه كلاغ است نوكش نشكسته بالش نشكسته پرهايش نريخته زنده است وتوي خارها گير كرده»
كلاغ پنجمي گفت:«من خيال كردم نوكش شكسته»
كلاغ دهمي گفت:«من خيال كردم بالش شكسته»
كلاغ بيستمي گفت«من خيال كردم پرهايش ريخته»
كلاغ بيست و نهمي گفت:«من خيال كردم از بين رفته»
آن وقت چهل كلاغ به ننه كلاغ كمك كردند تا جوجه اش را از توي خارها بيرون بكشند وبعد هم به هم قول دادند درباره ي چيزي كه آگاهي كاملي ندارند حرفي نزنند تا خبر ها «يك كلاغ چهل كلاغ» نشود.
- هدف : كودكان با عاقبت دروغ گويي آشنا شوند.
- محاسن : قصه بابيان كودكانه مفاهيم نهفته در ضرب المثل را آموزش ميدهد.
- نتيجه گيري : درباره ي چيزي كه آگاهي كاملي نداريم حرف نزنيم.
- پيشنهاد :ضرب المثلهاي رايج را به زبان قصه به كودكان آموزش دهيم.
« آيسان كهنسال »