وزی روزگاری مردی زندگی میکرد که در هفت آسمان حتی یک ستاره هم نداشت شب وروز کار میکرد وبه هر دری میزد اما هیچ فایده ای نداشت و همیشه به نان شب محتاج بود . روزی با خود فکر کرد باید بروم وفلک را پیداکنم (فلک در فرهنگ ایرانی کنایه از سرنوشت است) واز او بپرسم چرا مرا اینقدر بدبخت کرده است. با این فکر راه افتاد رفت ورفت تا رسید به یک جنگل بزرگ و سرسبز . راه جنگل را درپیش گرفت تا اینکه سر راه به گرگی برخورد گرگ از او پرسید :آدمیزاد به کجا میروی ؟
مرد پاسخ داد: میروم تا فلک را پیداکنم واز او بخواهم روزگارم را بهتر کند.
گرگ به او گفت: اگر فلک را یافتی از او بپرس چرا همیشه سر من درد می کند.
مرد پذیرفت و از گرگ خداحافظی کردوبه راه خود ادامه داد. باز روزها راه رفت تا اینکه به سرزمینی رسید که پادشاه آن سرزمین در جنگ شکست خورده بود وداشت فرار میکرد تا چشم پادشاه به مرد افتاد از او پرسید : ای مرد تو از لشگریان ما هستی ؟
مرد پاسخ داد : من مرد فقیری هستم که در بد شانسی وبد بختی نظیر ندارم بنابراین میروم تا فلک را پیدا کنم واز او بخواهم سرنوشتم را عوض کند.
پادشاه گفت: پس اگر او را یافتی از او بپرس چرا من در همه جنگهایم شکست می خورم؟
مرد قبول کرد تا علت شکست او را از فلک بپرسد. واز پادشاه هم خداحافظی کردوبه راهش ادامه داد .
چند روز که راه رفت به دریا یی بزرگ رسید آه از نهاد مرد بیچاره برآمد گوشه ای نشست وبا خود گفت :من اینقدر بدبختم که حتی نمی توانم فلک را پیدا کنم حال چگونه از این دریا بگذرم.
حیران وسر گردان نشسته بود که ناگهان ماهی بزرگی سر از آب بیرون آورد و پرسید :آدمیزاد تو در اینجا چه میکنی ؟
مرد همه چیز را به او تعریف کردو گفت که ظاهراً دیگر نمی تواند به راهش ادامه دهد . ماهی به او گفت : بیا یک معامله کنیم من تورا از دریا عبور میدهم وتو در عوض اگر فلک را پیدا کردی از او بپرس چرا دماغ من اینقدر می خارد؟
مرد معامله را پذیرفت وماهی بزرگ او را سوار پشتش کرد و از دریا عبور داد. مردوقتی به خشکی رسید از ماهی تشکر کرد وقول داد دوای دردش رااز فلک بپرسد.
باز روزهاوشبها راه رفت تا اینکه به باغی بزرگ رسید که بسیار عجیب بود . در آن باغ بعضی از درختان خشک بودند اما برخی دیگر در سرسبزی لنگه نداشتند.
برخی کوتاه وبرخی سر به آسمان کشیده بودند. مرد داخل باغ شد همینطور که راه میرفت اطرافش را تماشا میکرد .ناگهان چشمش به پیر مردی افتاد که بیلی در دست داشت وآب نهر را طوری هدایت میکرد که برخی از درختان از آب سیراب میشدند اما برخی دیگر از بی آبی خشکیده شده بودند.
پیرمرد تا مرد را دید از او پرسید تو کیستی واینجا چه می کنی ؟
مرد جواب داد : انسانی بد بختم که به دنبال فلک میگردم تا از او بخواهم روزگارم را عوض کند.
پیرمرد گفت: من فلک هستم واینها درختان سرنوشت انسانها هستند واین نهر خوشبختی است که پای درختان هدایت میکنم .
مرد تا این را شنید از اینکه فلک را یافته خوشحال شد و از او خواست تا درخت سرنوشتش را به او نشان دهد.پیرمرد با انگشت به درختی اشاره کرد که بسیار کوتاه بود و به نظر میرسید در تمام عمرش قطره ای آب هم نچشیده است .مرد وقتی این صحنه را دید بسیار عصبانی شد و محکم بیل را از دست فلک گرفت و آب را به سمت درخت خودش هدایت کرد . طولی نکشید که درخت دوباره جوان شد و شروع به جوانه زدن کرد.
مرد رو کرد به فلک واز او پرسید حال بگو ببینم چرا دماغ آن ماهی گنده همیشه می خارد ؟
فلک جواب داد: در دماغ آن ماهی بزرگترین لعل دنیا گیر کرده است فقط باید یکی محکم به پشت سر ماهی بزند تا لعل بیرون بیاید.
مردگفت: علت شکست پادشاه فلان سرزمین چیست؟
فلک پاسخ داد : آن پادشاه که تو دیدی یک زن است وفقط باید ازدواج کندتا دیگر شکست نخورد.
مردگفت: بسیار خوب ، آن گرگ چرا همیشه سردرد دارد ودوای دردش چیست؟
فلک گفت: او نیز باید مغز سر یک آدم احمق را بخورد تا خوب شود.
مرد شادمان وخندان از فلک جدا شدو به سمت دریا آمد .ماهی را صدا کرد وبه او گفت مرا به آن سمت برسان تا دوای دردت را که از فلک پرسیده ام به تو بگویم. ماهی او را به سمت دیگر رساند ومرد علت خارش دماغش را به او گفت.
ماهی به مرد گفت: بیا وتو به سر من بزن تالعل بیفتد وبعد آن را بردار و با خودت ببر.
مردگفت: من احتیاجی به لعل دماغ تو ندارم پای درختم را پر از آب کرده ام . ماهی هر قدر التماس کرد مرد نپذیرفت و به راهش ادامه داد در راه برگشت به پادشاه برخوردکرد وبه اوگفت تو باید شوهر کنی تا هرگز شکست نخوری.
پادشاه گفت : تو بیا ومن را به همسری خودت درآور و خودت پادشاهی این سرزمین را برعهده بگیر.
مردگفت : من به این چیزها نیازی ندارم پای درخت سرنوشتم را پرازآب کرده ام. این راگفت واز پادشاه جدا شد.
اینبار به جنگل رسید و به دنبال گرگ رفت . گرگ تا او را دید خوشحال شد و ازآنچه در سفر برسر مرد آمده بود سوال کرد . مرد هر چه اتفاق افتاده بود را به گرگ تعریف کرد وبا غرور گفت که چطور لعل ماهی و پادشاهی را نپذیرفته به این دلیل که پای درختش را پر از آب نهر کرده و احتیاجی به این چیزها نداشته است ودر آخر گفت که دوای درد تو هم مغز سر یک آدم احمق است .
گرگ ناگهان پرید و او راکشت ومغز سرش را درآوردوخورد وگفت آدمی به احمقی تو مگر پیدا میشود.
- نتیجه گیری:
خداوند به انسان عقل و خرد بخشیده است که همیشه باید چراغ راهش باشد تا در پرتو آن راه درست را از نادرست تشخیص دهدوخود نیز تلاش وکوشش کند تا در سایه سعی وعقل بتواند به هر آنچه که درآرزوی رسیدن به آن است دست یابد و فلک چیزی نیست جز تلاش خود انسان .