یکی بود یکی نبود در روستایی پیرزنی با پسرش زندگی میکرد که از مال دنیا گاوی لاغر داشت که با شیراو شکم خود را سیر میکردند . پسرک بسیار تنبل بود ودست به سیاه وسفید نمی زد ودر عین حال حیله گر که دائماً در فکر فریب مردم دوروبر خود بود . روزگار به این منوال میگذشت تا اینکه آنها دیگر نتوانستند برای گاو علف تهیه کنند و نشستند و نقشه ای ریختند . پیرزن به پسرش گفت : اگر این وضع ادامه یابد گاومان از گرسنگی خواهد مرد بهتر است این گاو را بکشیم ومردم ده را مهمان کنیم وبعد از آن هر روز در خانه یکی از اهالی ده مهمان شویم تا عمر من به سرآید وتودر این مدت فکری به حال خود بکنی.
پسرک نقشه مادر را پسندید و آنها گاو را سر بریدند وهمان شب مهمانی برای مردم ده ترتیب دادند به این امید که از فردا در خانه یکی از اهالی مهمان خواهند بود.
صبح فردا از خانه بیرون آمدند و به در یکی از همسایه ها رفتند ودر او را زدند .زنی از داخل خانه جواب داد کیستی ؟
پیرزن گفت: شما دیروز در خانه ما مهمان بودید وما امروز میخواهیم مهمان شما شویم.
زن صاحبخانه گفت: مادیروز خانه نبودیم که بخواهیم مهمان شما باشیم شما هم نمی توانید امروز اینجا مهمان ما باشید.
پیرزن وپسرک شرمنده به در خانه همسایه دیگر رفتند ودر او را زدند اما صاحبخانه در جوابشان گفت: آن چه غذایی بود که دیروز به ما دادید در عوض غذای به آن بدی نمی توانید امروز نمی توانید مهمان ما باشید ما مهمان نمی خواهیم.
پیرزن وپسرش آن روز تا شب به در خانه هر کس که رفتند هیچ کس آنها را نپذیرفت بنابراین خسته وگرسنه به خانه برگشتند و هر چه از نان خالی مهمانی دیروز مانده بود همان را خوردند وخوابیدند .
صبح فردا پسرک تصمیم گرفت تا این کار مردم روستا را تلافی کند پس همه فضولات باقی مانده گاو را جمع کرد وبا خود از خانه بیرون برد سر راه به کاروانسرایی رسید که در مقابل درش تعدادی اسب با بارشان بسته بودند . پسر فضولات رادر آنجا گذاشت و یکی از اسبها را که بارش پارچه بود برداشت وبه روستا برگشت. مردم از دیدن این صحنه تعجب کردند و به همدیگر گفتند : اینها که تا دیروز نان برای سیر کردن شکمشان نداشتند امروز از کجا چنین پارچه های فاخری را گرفته اند؟
یکی از اهالی جاو رفت واز پسرک پرسید :این پارچه ها را از کجا آورده ای ؟
پسرک جواب داد:در روستای همسایه فضولات حیوانات را می گیرند ودر عوض پارچه میدهند.
مردم ساده لوح فوراً همه فضولات حیوانات را جمع کردند وبه سمت روستای مجاور حرکت کردند سر راه به همان کاروانسرا رسیدندو وقتی با پارچه ها را دیدند از مردم آنجا پرسیدند در کجا فضولات حیوانی را با پارچه عوض می کنند؟
مسافران مالباخته به تصور اینکه اینها همان کسانی هستند که بار پارچه را دزدیده اند جمع شدند وکتک مفصلی به آنها زدند.
مردم روستا که دلشان از پسر پیرزن خون بود با این نیت که به محض رسیدن به ده او را حسابی کتک بزنند راهی روستا شدند و وقتی چشمشان به پسرک افتاد دنبالش کردند تا او را بگیرنر . پسرک دوان دوان از آنجا دور شد وبه خارج از روستا فرار کرد همین طور که میدوید به چوپانی رسید که گوسفندان بسیاری داشت. چوپان از پسرک پرسید برای چه فرار می کنی ؟
پسر جواب داد : پادشاه شهر ما مرده است ومردم به زور میخواهند مرا پادشاه کنند اما من دوست ندارم. اگر تو دوست داری پادشاه شوی بیا لباسهایمان را عوض کنیم و تو خودت را به جای من معرفی کن. چوپان خوشحال شد ولباسهای خود را با پسر عوض کرد وبه سمت مردمی که به دنبال پسرک میآمدند رفت. مردم روستا به خیال اینکه همان پسر است او را گرفتند و دست وپایش را بستند و به دریا انداختند.
اما پسرک وقتی مطمئن شد مردم به روستا برگشته اند گله را برداشت و به روستا رفت .مردم از دیدن پسرک تعجب کردند وبه او گفتند ما تو را به دریا انداختیم تو چگونه بیرون آمدی؟
پسرک گفت: نمیدانید زیر دریا، چه خبر است درآنجا گاو وگوسفندان زیادی وجود دارد من فقط توانستم این تعداد را با خودم بیاورم.
مردم نادان که از حقه بازی پسرک عبرت نگرفته بودند به سمت دریا دویدند وهر کس پسر خودش را فرستاد تا از زیر آب گاو وگوسفند بیاورد.
وقتی جوانان ده داخل آب شدند چون شنا بلد نبودند دست وپا میزدند و فریاد می کشیدند.مردم ده از پسرک پرسیدند آنها چه می گویند ؟
پسرک گفت میگویند گاو بیاوریم یا گوسفند؟
برخی از مردم گفتند گاو. وبرخی دیگر گفتند گوسفندان چاق وزیادی بیاورید.
ولی جوانان بیچاره ده که داشتند خفه میشدند همینطور دست وپا میزدند یکی از اهالی گفت: دیگر چه میگویند؟
پسرک جواب داد : میگویند شما به خانه برگردید ما خودمان گاوخا وگوسفندان را میاوریم.
مردم ده به خانه هایشان برگشتند به این امید که فردا صبح گاوها وگوسفندان بسیاری خواهند داشت.
ولی جوانان ده قربانی نادانی وطمع والدین خود شدند وهمگی در دریا خفه شدندو پسرک با مادرش و گله گوسفندان شبانه ده را ترک کرد واز آن پس دیگر کسی آنها را ندید.
- نتیجه گیری:
با حقه ونیرنگ به چیزی رسیدن ،هر قدر هم آن چیز مهم وباارزش باشد ، هیچ فایده ای نداردو خیلی زود از دست انسان خارج میشود . انسان اگر در طلب رسیدن به چیزی است خود باید تلاش کند تا بدان برسد ودر آن صورت مطمئن خواهد بود که آن چیز متعلق به خود اوست ولذت آن هم به مراتب بیشتر خواهد بود.
نظرات
بیاد کودکی خودم افتادم.
ممنون از شما
موفق و پیروز باشید
فیدهای خبری برای اظهارنظرهای این مقاله.