قصه های سنتی

 

by Photos8.com

 

بازی قایم موشک

ادامه مطلب
by Photos8.com

 

بازی دریا و ماهی

ادامه مطلب
by Photos8.com

 

بازی الک و دولک

ادامه مطلب
by Photos8.com

 

بازی وسطی

ادامه مطلب

 

 
 

جنس کمیاب و گران

پست الكترونيكي چاپ PDF

در روزگاران قدیم در زمان پادشاهی غزنویان در ایران ،یک روز سلطان محمود غزنوی با خدم وحشم روانه شکار شد لشگریان چند ساعتی که راه رفتندبه جنگلی رسیدند که پرازدرخت بود. سلطان محمود لشگریان را به چند قسمت تقسیم کرد و هر کدام را به دنبال کاری فرستادوخود نیز با چند نفر دیگر راهی جنگل شدند تا گور خری را شکار کنند .اما از بد روزگارهنگامی که به دنبال گورخری تیز پا بودند همدیگر را گم کردند .پادشاه ایران زمین در جستجوی همراهان راهی را در پیش گرفت تا اینکه به دشتی هموار رسید همین طور که داشت می رفت چشمش به پیر مردی افتاد که با هزار زحمت تلاش میکرد باری از هیزم را به پشت خرش بگذارد ولی نمی توانست سلطان محمود پیش آمد و از پیرمرد پرسید :اینجا چه می کنی ؟ پیرمرد پاسخ داد هیزم کشی پیر هستم که بارم ازپشت خرم افتاده ومن نمی توانم دوباره آن رابه پشتش بگذارم . سلطان محمود گفت می خواهی کمکت کنم ؟ پیرمرد که او را نمی شناخت پاسخ داد اینجا بجز شما کسی نیست تا بمن کمک کند پس شما بمن کمک کنید. سلطان محمود از اسب پیاده شد و بار هیزم را به پشت خر گذاشت واز پیرمرد پرسید هر روز چگونه اینکار را می کنی تو که هیچ کمکی نداری . پیرمرد گفت من خارها را رمی یک تپه جمع میکنم و بار بندی میکنم وپای تپه را قدری گودال می کنم و خر رابه داخل آن چاله هدایت میکنم بعد از اینکه خر داخل چاله رقت به آرامی باررا به پشتش می اندازم ولی اینجا خرم پایش به سنگی گیر کرد و بار از پشتش افتاد روی زمین هموار و من نمی توانستم دوباره آن را به پشتش بگذارم.

سلطان گفت : همیشه همین طور است انسان اول حساب هر کاری را میکند ولی بعد پیشامدهای حساب نشده پیش میآید وهمه چیز را بهم میریزد. پیرمرد گفت :همه پیشامدها حساب شده اند ولی ما حسابش را نمی دانیم . شاید این بار اینجا افتاد که یک چیز هم گیر شما بیاید وآن ثواب کمک کردن است.

سلطان محمود گفت حق با توست پیرمرد و بعد از او نشانی را پرسید و رفت وقتی به چادرش رسید خواست تا کمی سر به سر پیرمرد بگذارد و بهمین سبب از تعدادی از لشگریانش خواست تا همه راههای منتهی به شهر را ببندند تا پیرمرد مجبور شود از جلوی چادر او بگذرد واو بزرگواریش را به پیرمرد نشان دهد که سلطان به او کمک کرده است . لشگریان چنین کردند و پیرمرد مجبور شد از جلوی چادر با عظمت سلطان بگذرد وقتی به جلوی چادر رسید سلطان محمود را در داخل چادر دید و فهمید که کسی که از او حمالی کشیده بود پادشاه بوده است نزدیک بوداز ترس قالب تهی کند از طرفی خجالت هم می کشید .سلطان محمود از چادر بیرون آمد ورو به پیرمرد کرد وگفت کیستی پیرمرد ؟ پیرمرد با خجالت گفت سلطان شما بهتر از هر کسی می دانید من کیستم امید وارم جسارت مرا ببخشید آخر من شما را نمی شناختم.

سلطان گفت : پیرمرد چرا بارت را اینجا نمی فروشی ؟ پیرمرد گفت من میدانم بار هیزم به درد شما نمیخورد ولی اگر بخواهید آن را در عوض جسارتی کردم به شما تقدیم میکنم . سلطان محمود گفت نه باید بفروشی وپولش را بگیری حال بگو قیمت بارت چقدر است ؟

پیرمرد گفت: هزار سکه طلا

اطرافیان گفتند چه خبر است مگر اینجا هیزم اینقدر گران است؟

پیرمرد گفت : هیزم گران وکمیاب نیست مشتری چون شما کمیاب است .

سلطان از جواب پیرمرد خوشش آمد و گفت : دو هزار سکه طلا می خرم به دلیل شیرین سخنی ات .

پیرمرد بعد از گرفتن سکه های طلا راه افتاد اما سلطان محمود از او خواست تا ناهار را با او بخورد. پیرمرد خوشحال شد وپذیرفت.

در سر ناهار سلطان محمود گفت پیر مرد شیرین زبانی تو امروز تورا ثروتمند کرد و بابت پشته ای هیزم دو هزار سکه کاسب شدی .

پیرمرد گفت : من آنها را به شما ارزان فروختم اگر آنها را به شهر میبردم و میگفتم دست سلطان محمود به آنها خورده ده هزار سکه  طلا می فروختم آخر هیزنی که دست سلطان محمود به آن بخورد وجود ندارد . سلطان محمود از این حرف پیرمرد خوشش آمد ووبه پیرمرد گفت : هیزمهایت را ده هزار سکه خریدم وگفت قیمت شیرین زبانی تو از این هم بیشتر است امیران لشکر هم که از حاضر جوابی پیرمرد تعجب کرده بودن هریک هدیه ای به او دادندوپیرمرد هیزم شکن خوشحال وخرم با یک عالم پول به خانه رفت .     

  • نتیجه گیری:


قدرت ناطقه انسان موهبتی از جانب خداوند است که سایر موجودات این موهبت را با این وسعت ندارند. این قوه وجه ممیز انسان شناخته میشود طوری که در تعریف انسان او را حیوان ناطق می نامند. سخن، ترجمان فکر و اندیشه انسان است از محتوای سخن می توان در مورد انسان قضاوت کرد وبه روحیات ورشد فکری او پی برد.

زبان انسان یا به عبارت بهتر سخن گویی انسان منشاء همه خوشی ها وناخوشی های اوست .سخن نیکو او را به خوشبختی می رساند وسخن بیهوده او را نابود می سازد که زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد .

شاعر می گوید:

زبان در دهان ای خردمند چیست        کلید در گنج صاحب هنر

چو در بسته باشد نداند کسی             که گوهر فروش است ویا پیله ور

نظر دهید


کد امنیتی
Refresh

موقعیت شما : قصه گویی جنس کمیاب و گران