قصه های سنتی

 

by Photos8.com

 

بازی قایم موشک

ادامه مطلب
by Photos8.com

 

بازی دریا و ماهی

ادامه مطلب
by Photos8.com

 

بازی الک و دولک

ادامه مطلب
by Photos8.com

 

بازی وسطی

ادامه مطلب

 

 
 

عروسک سنگ صبور

پست الكترونيكي چاپ PDF

یکی بود یکی نبود در شهری زن و مردی زندگی میکردند که دختر زیبایی به نام مرجان داشتند. مرجان هر روز از چاه آب می آورد واین گونه به مادرش کمک میکرد. در یکی از روزها که دوباره رفته بود از چاه آب بیاورد وقتی می خواست سطل آب را از چاه بیرون بکشد ناگهان داخل سطل موجودی زشت را دید که به زل زده مرجان از ترس خشک شده بود که موجود زشت دستش را به سوی مرجان دراز کردو گفت وای بر تو مرجان. مرجان جیغی زد وازآنجا فرار کردو وقتی به خانه رسید پدرو مادرش او را آرام کردند و بعد مرجان آنچه را اتفاق افتاده بود برای پدرو مادرش تعریف کرد .

از آنروز به بعد مرجان از خانه بیرون نمی رفت ودائماً وحشت زده بود. تا اینکه پدرومادرش تصمیم گرفتند او را از آن شهر ببرند .با این تصمیم آنها راه افتادند ساعتها راه رفتند تا به باغی رسیدند که سرسبز وزیبا بود. مرجان به مادرش گفت تا شما بندو بساط غذا را جور می کنید و پدر هیزم جمع میکند من نیز به باغ میروم تا کمی بگردم و میوه ای بچینم.

مرجان از در بزرگ باغ وارد باغ شد ولی ناگهان در با صدای ناله بسته شد و دیواری بلند در مقابلش کشیده شد مرجان هر قدر داد کشید وپدرومادرش را صدا کرد فایده ای نداشت . اما باغ بزرگ همینکه مرجان به داخلش رفته بود از چشم پدرو مادرش ناپدید شد و آنها نا امید به هر کجا که میشد دویدند وسر زدند اما وقتی دیدند فایده ای ندارد و دخترشان را برای همیشه از دست داده اند باچشم گریان از آنجا رفتند.

اما مرجان بعد از مدتی بیقراری از جایش بلند شد و شروع به گشتن در داخل باغ کرد وبعد از مدتی به قصری رسید که همه جایش از طلا بود داخل قصر که شد باغ باهمه درختان سر به فلک کشیده اش ناگهان ناپدید شد ومرجان خودش را داخل قصری بزرگ که آنهم در یک دشت وسیع یافت که بجز او هیچ کس در آنجا نبود.

مرجان یکی پس از دیگری وارد اتاقها شد تا به اتاق هفتم رسید ودر آنجا پسری جوان و زیبا رادید که روی تختی خوابیده بود و چهل عدد سوزن در شکمش فرو کرده بودند .مرجان خوب اطراف را تماشا میکرد تا شاید توضیحی برای اینهمه چیزهای عجیب پیدا کند که چشمش به تکه کاغذی افتاد که روی میز پر از گردوغبار گوشه اتاق بود با عجله کاغذ را برداشت وشروع کردبه خواندن آن. داخل کاغذ نوشته بودند اینجا سرزمینی آباد و زیبا بود واین جوان پادشاه آن سرزمین ، پادشاهی عادل که مردمش اورا بسیار دوست میداشتند اما شیاطین که موجوداتی زشت و نابکار بودند به این سرزمین حمله کردند و مردمش را به اسیری بردند و پادشاهش را جادو کردندو چهل سوزن در شکمش فرو بردندو این اتفاق صدها سال است که روی داده است وتنها کسی که می تواند این طلسم را باطل کند دختری است با گیسوان خرمایی که مانند آبشاری بلندوزیبا از بالای شانه هایش آویزان است وچشمانی دارد به رنگ آسمان و صورتی به روشنی وسفیدی ماه . او باید چهل شبانه روز این دعا را بخواند وهر شب وقتی ماه بالا آمد یکی از سوزن ها را از شکم پادشاه درآورد تا اینکه در شب چهلم پادشاه عطسه ای میکند و از خواب بیدار میشودو جادوی شیاطین باطل میشود.

مرجان با این اوصافی که در مورد دختر باطل کننده جادو در نامه آمده بود و آن موجود زشتی که درسرچاه دیده بودیقین پیدا کرد که آن دختر خود اوست وباید دست بکار شود .

او هرروز تا شب برسر بالین پادشاه مینشت و دعا را میخواند وبا بالا آمدن ماه سوزنها را از شکم پادشاه بیرون می آورد. تا اینکه در روز سی ام دیگر از بی کسی و تنهایی خسته شد ورفت و  در کنار یکی از پنجره ها نشست و شروع به تماشای اطراف کرد در این میان ناکهان چیزی دید که نزدیک بود از خوشحالی بال در بیاورد. کاروانی از بازرگانان از آنجا می گذشتند که دختران وزنان بسیاری همراه آنها بودند . مرجان با التماس از آنها خواست تا یکی از دختران خدمتکار را به او بفروشند ودرقبالش هر قدر سکه طلا می خواهند به آنها خواهد پرداخت بازرگا نان پذیرفتند و به دور کمر یکی از کلفت ها طنابی بستند و مرجان او را بالاکشید. وقتی دختر وارد قصر شد مرجان سروتن اورا شست و یک جفت لباس تمیزو قشنگ به او داد تا بپوشد واز او خواست تا مونس اش شود.همان شب مرجان همه آن اتفاقاتی را که برایش افتاده بود به دختر تعریف کرد اما درباره پادشاه وجادو به او چیزی نگفت.

دختر کلفت از این که مرجان هر روز به اتاق هفتم میرفت و ساعتها درآنجا میماند ولی راجع به آنجا با او حرف نمیزد کنجکاو شد ودنبال فرصتی بود تا سری به آنجا بزتد تا اینکه در شب چهلم وقتی مرجان وارد اتاق شد از شدت هیجان فراموش کرد در را از پشت قفل کند ورفت و بالی سر پادشاه نشست وشروع کرد به خواندن دعا و منتظر شد تا ماه بالا بیاید وآخرین سوزن را هم درآورد اما خوابش برد و دختر کلفت با بالا آمدن ماه وارد اتاق شد و آخرین سوزن را از شکم پادشاه درآورد .

پادشاه عطسه ای کرد و بیدار شد و دختر کلفت قبل از اینکه مرجان بیدار شود هر چه را از زبان مرجان شنیده بود از زبان خود تعریف کرد وپادشاه از او به خاطر بتطل کردن جادو تشکر کرد و او را به همسری خود برگزید و مرجان را هم بعنوان خدمتکار همسرش انتخاب کرد. دوباره آن سرزمین مثل اولش آباد شد ومردمش هم از دست شیاطین رهایی یافتند وبه سرزمینشان برگشتند.

در این میان مرجان از همه دل شکسته تر بود هیچ کس حرف او را باور نمی کرد ومیگفتند تو به همسر پادشاه حسودی میکنی مواظب باش اگر این حرفها به گوش پادشاه برسد تو را خواهد کشت.

مرجان ازآن موقع به بعد دیگر چیزی نگفت وبا نا امیدی کار میکرد.تا اینکه یک روز پادشاه تصمیم گرفت به سفر برود به همسرش و مرجان گفت تا هر چه می خواهند به او بگویند تا برایشان بیاورد . همسرش یک جفت لباس ابریشمی خواست ومرجان از پادشاه خواست تا برایش یک عروسک سنگ صبور بیاورد. پادشاه پذیرفت و فردای آنروز راهی سفر شد .وقتی به مقصد رسید چند روزی را به گشت وگذار پرداخت و موقع بازگشت به سرزمین اش، خود به بازار رفت تا آنچه را اطرافیانش خواسته بودند برایشان تهیه کند وقتی سوغات همه را خرید به یاد مرجان افتاد و در بازار به سراغ مغازه رفت واز صاحب مغازه خواست تا عروسک سنگ صبور به او بدهد. مغازه دار به پادشاه گفت: قبله عالم به سلامت باد این عروسک را برای چه کسی میخواهید؟

پادشاه گفت: چطور مگه؟

مغازه دار گفت : هر کس این عروسک را سفارش داده غمی بزرگ دارد شما وقتی عروسک را به او دادید در گوشه ای پنهان شوید و به حرفهایش گوش دهید وقتی حرفهایش تمام شد وبه این جمله رسید که " ای عروسک حال بگو غم چه کسی بزرگ است من یا تو؟" سریع بیرون بیایید واگر آن فرد دشمن شما نبود بگویید " غم تو بزرگتر است." تاعروسک بترکد واز بین برود در غیر اینصورت آن فرد خواهد مرد.

پادشاه به شهر خود بازگشت و سوغاتی همه را داد و نوبت به مرجان رسید وقتی عروسک را به اوداد در گوشه ای پنهان شدومنتظر ماند.

مرجان عروسک را بوسید وبا چشم گریان هر چه برایش تا آن روز اتفاق افتاده بود برای عروسک تعریف کرد پادشاه همه چیز را فهمید ووقتی مرجان به این جمله رسید که عروسک حال بگوغم من بیشتر است یاتو؟ پادشاه بیرون آمدو گفت: غم تو از همه بیشتر است. دراین حالت عروسک ترکید و قطره خونی از دلش بیرون آمد.

پادشاه دستور داد تا همسر دروغگویش را به اسبها بستند ودر صحرا رها کردند وبا مرجان ازدواج کرد ومرجان از آنروز به بعد خوشبخت ترین دختر دنیا شد.

  • نتیجه گیری:


در فرهنگ سرزمین ما از این دست داستانها به وفور یافت میشود. همیشه وحتی در عصر فعلی هم انسانها برای اینکه دردهای روحیشان را التیام بخشند همواره به دنبال سنگ صبوری برای خودشان بوده اند تا با بازگو کردن مصائب خود به او کمی آرام شوند. امروزه روانشناسان معتقدند که وقتی فرد دچار مشکلی میشود آن مشکل چنان بزرگ در ذهن او می نماید که گویی هیچ راه حلی ندارد .در این مواقع اگر انسان آن مشکل را برای کسی بازگو کند یا حتی آن را برای خود بیان کند حدت و بزرگی مسئله ازبین میرود وانسان احساس آرامش میکندوبهتر می تواند مشکل را حل کند. اینکه مشکل را به چه کسی یا چه چیزی می گوییم مهم نیست چون در این مواقع انسان به دنبال قضاوت کردن طرف مقابل نیست بلکه فقط میخواهد مسئله را به زبان بیاورد تا سبک شود وهمین که احساس کند فرد مقابل شنونده خوبی است کفایت میکند.

نظر دهید


کد امنیتی
Refresh

موقعیت شما : قصه گویی عروسک سنگ صبور