یکی بود یکی نبود در جنگلی شیری زندگی می کرد که از سایر حیوانات درمورد انسان چیزها شنیده بود و اینکه انسان موجودی بیرحم و ظالم است که سایر حیوانات را به خدمت می گیرد وبه آنها ظلم میکند. بنابراین دلش از آتش انتقام لبریز بود تا اینکه روزی تصمیم گرفت انتقام بگیرد .در جنگل راه افتاد تا به اسبی پیر رسید از اندام درشت اسب فکر کرد او حتماً انسان است به او گفت: ای انسان آماده باش تا تو را به خاطر همه بدیهایی که در حق سایر مخلوقات کرده ای پاره پاره کنم.
اسب گفت:من انسان نیستم مرا هم انسانها در جنگل رها کرده اند تا طعمه سایر حیوانات شوم .
شیر گفت: پس تو انسان را دیده ای ومی شناسی برویم تا او را بمن نشان بدهی.
اسب وشیر کمی که راه رفتند به شتری لاغر رسیدند .شیر گفت: انسان این است؟
اسب گفت: نه اورا انسانها بعد از عمری بارکشی رها کرده اند تا بمیرد.
بازمدتی راه رفتند تا اسب از دور نجاری را دید که همراه شاگردش برای بریدن چوب آمده بودند.اسب به شیر گفت: اینها انسان هستند.
شیر تا این را شنید بی معطلی پرید جلوی مردنجار و گفت: ای انسان بی رحم آماده انتقام باش به خاطر تمام ظلم هایی که در حق سایر مخلوقات کرده ای .
مردنجار نزدیک بود از ترس قالب تهی کند ولی به روی خود نیاورد وبا خونسردی گفت:ای شیر بزرگ حالا که میخواهی مرا بخوری اجازه بده تا برایت یک خانه بسازم.
شیر گفت: بسیار خوب، شروع کن.
نجار شروع کرد وبرای شیر قفسی بزرگ ساخت وقتی تمام شد از شیر خواست تا به داخل آن برود تا ببیند اندازه است یا نه . شیر تا داخل قفس شد نجار در قفس را بست وبه شاگردش گفت: آن افتابه را که پر از آب داغ است بیاور
شاگرد نجار آفتابه را آورد ونجار آب را روی شیر ریخت وبعد در قفس را باز کرد. شیر سوخته تا در قفس باز شد پا به فرار گذاشت و تا می توانست از آنجا دور شد.
روزها گذشت و در یکی از روزها که نجار دوباره با شاگردش برای آوردن چوب به جنگل رفته بود از دور گله ای از شیرهای خشمگین را دید که شیر قبلی هم در بین آنها بود و با سرعت به سمت آنها میدویدند. نجار چاره ای ندید جز آنچه به بالای درخت برود وشاگردش در پشت یکی از درختها قایم شد. شیرها به پای درخت رسیدند و شیر قبلی به آنها گفت من در پای در خت می خوابم وشما یکی یکی به پشت من سوار شوید تا به نجار برسید و او را از بالای درخت پایین بکشید. شیرها چنین کردند وقتی نجار دید آخرین شیر به او خواهد رسید فکری کرد و با صدای بلند گفت: آهای پسر آفتابه را بیاور..
با شنیدن این حرف شیر قبلی پا به فرار گذاشت وشیرهای دیگر که بر پشت او سوار شده بودند به زمین افتادند و آنها هم پا به فرار گذاشتند . وقتی به اندازه کافی دور شدند از شیر بزرگ پرسیدند چرا فرار کردی ما که نزدیک بود او را بگیریم واینبار پیروزی با ما بود.
شیر پاسخ داد : اگر شاگردش آفتابه را می آورد همه شما مانند من می سوختید.
بدین ترتیب فکر نجار او را از مرگ توسط شیرها نجات داد.
- نتیجه گیری:
همانطور که قبلاً هم بیان شد، انسان تنها موجودی است که قوه عاقله دارد وتنها به این دلیل است که نسلش تا به امروز دوام آورده است و با کمک گرفتن از این قوه بوده که توانسته مشکلات پیرامونش را حل کند وموجودیت خود را در طول تاریخ بقا بخشد. موجودات دیگر که در طول زمان از بین رفته اند شاید از نظر جثه و قدرت از انسان برتر بوده اند ولی می بینیم که تنها قدرت جسمانی رهایی بخش نبوده و آنها به این دلیل که از قدرت عقل واندیشه برخوردار نبوده اند نسلشان منقرض شده است ولی انسان با همه آسیب پذیریش توانسته با تدبیر وتفکر تا به امروز دوام آورد و بر زمین حکمرانی نماید.