یکی بود یکی نبوددر روزگاران قدیم پسرک جوانی بود بنام مراد که در یکی از جنگها اسیر شده بودو پادشاه او را به خدمت خود گرفته بود. مراد جوانی باهوش ودرستکار بود واین خصایص او را در نظر پادشاه بسیار عزیز کرده بود به گونه ای که پادشاه اورا همه جا با خود می بردواین باعث شده بود تا اطرافیان به مراد حسادت کنند وبه او تهمتهای جور با جور بزنند تا بلکه از چشم پادشاه بیفتد اما پادشاه که مراد را خوب می شناخت هر بار اورا امتحان میکرد و پیش چشم بقیه درستکاری او را ثابت میکرد.مثلا در یکی از روزها پادشاه با همراهانش در دشتی می رفتند که پادشاه خواست تا اطرافیانش را امتحان کند بنابراین کیسه بزرگ سکه های طلا را گشود و سکه های طلا را مشت مشت به زمین پاشید و بی آنکه به پشت سرش نگاه کند تاخت وجلو رفت .بعد از مسافتی افسار اسب را کشید و برگشت و پشت سرش را نگاه کرد و دید از خیل همراهان این فقط مراد است که به دنبال پادشاه آمده وبقیه عقب مانده اند از مراد پرسید بقیه کجایند ؟ مراد گفت: آنها مشغول جمع آوری سکه های طلا هستند .
پادشاه گفت: پس تو چرا همراه آنها نیستی؟
مراد جواب داد: آنها نعمت دیده اندو خدمت از یاد برده اند اما وظیفه من فقط خدمت به شماست و اکنون در سر کارم حاضرم.
پادشاه گفت: چطور،وقتی میبینی مال حلال من در صحرا می ریزد واز بین میرود آیا نباید به فکر چاره ای باشی.
مراد جواب داد : اگر کیسه پول سوراخ میشد وسکه های طلا بی خبر از شما بیرون میریخت بر من واجب بود تا کاری بکنم ولااقل به شما اطلاع دهم. اما وقتی می بینم پادشاه به اختیار خود آنها را در صحرا می پاشد به نظرم چنین می آید که لابد مصلحتی در کار است ومن پادشاه را صاحب عقل می دانم.
وبا این کارها او همواره در نزد پادشاه گرامی تر می شد .
روزها به این ترتیب سپری میشد تا اینکه روزی پادشاه قصد رفتن به گردش و شکار نمودو چندین نفر از امیران لشگر ووزیران دربار را هم باخود همراه برد. درراه سفر پادشاه جلو میرفت واز مراد خواست تا دوشادوش او حرکت کند و از بقیه ملازمان خواست تا به دنبال آنها بیایند. ابن برای امیران ووزیران ودیگر بزرگان همراه ، چنان گران آمد که یکی از خود را مامور کردندو به نزد پادشاه فرستادند امیر که به نزد پادشاه رسید احترامی کرد وگفت: قبله عالم به سلامت باد . این رسم روزگار نیست که مارا که بزرگان لشگر شما هستیم و بی شک از یک غلام برتریم اینگونه خوارکنیدوافتخار حرکت دوشادوش خود را به او بدهید ما که در هر کاریم قویتر وزرنگتر وداناتر از او هستیم پس چگونه است که پادشاه او رادر هر کاری بر ما ترجیح میدهد.
پادشاه فکری کردو گفت: برای اینکه قضیه برای شما روشن شود آزمایشی میکنیم واگر حق بامن بود شما حق هیچگونه شکایتی را نخواهید داشت وبعد از این باید به مراد احترامی در خور او بگذاریدواگر حق با شما بود من در رفتارم با او تجدید نظر خواهم کرد.
پادشاه فرمان توقف داد مراد را خواست ودرختی را که کمی دورتر بود به او نشان داد و گفت: فوری پای آن درخت برو و رو بروی درخت بایست تا با صدای بهم خوردن شمشیرها و نیزه ها تو را خبرکنم آنوقت شمیشرت را در پای درخت بگذار و خود برگرد. مراد اطاعت کردوبه سمت درختی که پادشاه گفته بود تاخت. وقتی به اندازه کافی دور شد پادشاه همه امیران وبزرگان را دور خود جمع کرد ویکی از آنها را انتخاب کرد وبه او گفت: به آن جاده دوردست نگاه کن پیداست که کاروانی میگذرد خود را با شتاب به آنجا برسان وبپرس از کجا می آیند وخبرش را برای من بیاور. امیر رفت و سریع برگشت وگفت: پادشاه به سلامت باد از خراسان می آیند.
پادشاه گفت :نفهمیدی به کجا میروند؟
امیر گفت: نپرسیدم.
پادشاه گفت: اشکالی ندارد ویکی دیگر از امیران را مامور کرد تا بپرسد مقصدشان کجاست؟
آن امیر هم رفت وبعد از مدتی برگشت و گفت: به مدینه میروند.
پادشاه گفت: نفهمیدی چند نفرند ؟
امیر جواب داد نپرسیدم.
پادشاه به یکی از بزرگان ماموریت داد تا رفته واز کاروان تعداد نفراتشان را پرسیده وبرگردد. وقتی برگشت گفت: در کاروان 180 نفر وجود دارد .
پادشاه پرسید: بارشان چیست؟
مرد جواب داد : نپرسیدم.
پادشاه یکی دیگر از امیران را مامور اینکار کردو همینطور پادشاه تک تک امیران را خواست وهر یک را در پی سوالی از کاروان فرستاد و هر کدام رفتند وبازگشتندو فقط جواب همان پرسش را آوردند .
آنگاه پادشاه گفت: حال نوبت مراد است . شمشیرها را بهم بزنید تا با صدای آنها مراد بیاید.چنین کردند ومراد که در پای درخت منتظر وبی خبر از همه این ماجراها نشسته بود باشنیدن علامت شمشیرش را در پای درخت گذاشت و به نزد پادشاه برگشت.
پادشاه در حضور همه امیران وبزرگان به او گفت: آن کاروان را درآن جاده می بینی؟ می خواهم بدانم از کجا می آیند فوراً خبرش را بیاور.
مراد اطاعت کردو رفت و بعد از مدتی برگشت و گفت: پادشاه به سلامت باد از خراسان می آید وبه مدینه میرود .
پادشاه گفت: نپرسیدی چند نفرند ؟
مرادگفت : پرسیدم ،170 مردو 10زن .
پادشاه پرسید : تاجرند یا مسافر؟
مرادگفت: عده کمی مسافرند که به حج میروند وبقیه تاجرند.
پادشاه گفت: چه خوب میشد اگر می پرسیدی بارشان چیست.
مرادگفت: پرسیدم: آنها پارچه های ابریشمی وفرش و پسته وبادام و میوه های خشک همراه دارند. وبدین ترتیب پادشاه هر چه راجع به کاروان پرسید مراد تمام وکمال پاسخ داد. آن وقت پادشاه گفت: بسیار خوب حال برگرد وشمشیرت راغ از زیر درخت بردارو بیا تا حرکت کنیم.
وقتی مراد دور شدپادشاه به امیران گفت: حال دیدید چرا من مراد را این قدر دوست میدارم. شما را به دنبال کاری فرستادم و همه شما ناقص کارتان را انجام دادید. من شما را سرزنش نمی کنم همه شما هنر هایی دارید که مراد ندارد اما اونیز هر کاری که ازدستش برآید تمام و درست انجام میدهد.
امیران شرمنده گفتند : حق با پادشاه است کسی که کار خود را هر چند کوچک وناچیز باشد درست وکامل انجام دهد هر کس که باشد وهر جا که باشد عزیز وگرامی خواهد بود.