یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود در روزگاران قدیم در یکی از شهرهای سرزمین پهناور ما ،مرد جوانی بود که زندگیش را از راه ماهیگیری میگذراند.اومرد قانع و خداشناسی بود وهمیشه به درگاه خداوند به خاطر روزی که به او میرساند شکر میکردهر چند روزی او بسیار اندک بود.
روزگار به همین منوال می گذشت ومرد ماهیگیر هر روز به دریا میرفت وبا ماهی صید شده ای بر میگشت تا اینکه بخت از ماهیگیر روی برگرداند و مدتها بود که دیگر هیچ ماهی به تور او نمی افتاد واو هرروز دست خالی به خانه برمیگشت اما هرگز ناامید نمیشد و هیچگاه ناشکری به درگاه خداوند نمی کرد ومیگفت :
بار الهی تو از اول زندگی من روزی مرا رسانده ای واگر اکنون من چیزی برای روزی خود نمی یابم حتماً شکر در گاهت را درست بجا نیاورده ام ولی من باز هم به درگاهت شکر میکنم چون روزی رسان واقعی فقط تو هستی."
صبح یکی از روزها ماهیگیر دوباره به دریا رفت وتورش رابه آب انداخت ومنتظر شد تا شاید ماهی ولو کوچک در هوس طعمه ای به تور ش نزدیک شده ودر آن گرفتار شود تا ماهیگیر قصه ما دلی از عزا درآورد.
ساعتها نشست تا اینکه ناگهان احساس کرد تور سنگین شد خوشحال درحالی که تور را بالا میکشید تصویر ماهی چاق وچله ای را هم در ذهنش می پروراند و برای ماهی بیچاره نقشه ها میکشید . وقتی تور بالاآمد چشمان ماهیگیر بیچاره از تعجب وناامیدی چها رتا شد وبجای ماهی چاق وچله ،قورباغه ای زشت وبزرگ جا خشک کرده بود . ماهیگیر قورباغه را به دریا بازگرداند وبادلی غمناک دوباره تور را به آب انداخت وباز انتظاری سنگین را شروع کرد . بعد از مدتی دوباره تور سنگین شد .ماهیگیر با خودش گفت :اینبار حتماً ماهی بزرگی به تور افتاده وخدارا شکر کرد. وقتی تور را بالا کشید نزدیک بود از ناراحتی قالب تهی کند دوباره همان قورباغه زشت طعمه را خورده ودر تور نشسته بود . اینبار ماهبگیر عصبانی قورباغه رابه طرف دریا پرتاب کرد وغرزنان باز هم تور را به آب انداخت ومنتظر شد درهمین لحظه دوباره تور سنگین شد و ماهیگیر بیچاره با همان قورباغه مواجه گردید. ماهیگیر گفت حتماً روزی من امروز این است وقورباغه را باخود به خانه برد.
فردای آن روز به قصد صید از خانه بیرون رفت ولی آنروز هم نتوانست چیزی صید کند غروب وقتی به خانه برگشت نزدیک بود از تعجب شاخ در بیاورد .
همه جای خانه از تمیزی برق میزد و روی زمین سفره ای پهن بود که انواع غذاها که ماهیگیر در تمام عمرش آنها را حتی به خواب هم ندیده بود وجود داشت.
ماهیگیر باخودش فکر کرد حتماً یکی انسان بخشنده که از آنجا رد می شده آنها را برای او بخشیده است ویا شاید معجزه ای رخ داده است شاید هم او همه آنها را در خواب میبیند. در هر حال توضیحی برای هیچکدامشان نتوانست پیدا کند فقط خدا را به خاطر اینهمه نعمت شکر کرد و خوابید.
غروب روز بعد وقتی از صیدی بی حاصل برگشت باز باهمان صحنه روبرو شد اینبار با خود فکری کرد .فردا صبح از خانه بیرون رفت ولی از پشت بام ،به صورت پنهانی وارد خانه شد ودر گوشه ای مخفی گردید تا آن کسی را که بعداز رفتن او از به خانه اش می آید و اینهمه در حق او خوبی میکند را بشناسد.
ساعتی گذشت ناگهان ماهیگیر با عجیب ترین اتفاق زندگیش روبرو شد او چیزی را میدید که نزدیک بود دیوانه شود چیزی که در عالم واقعی حتی نمیشد باورش کرد.
هما ن قورباغه زشت وگنده از قفس چوبی اش بیرون آمد وپوستش را شکافت واز میان آن دختری بسیار زیبا بیرون آمد که صورتش چون ماه شب چهارده بود و چشمانی به روشنی آفتاب عالم گیر داشت واز موهای همچون آبشارش هزاران هزار مروارید درخشان آویزان بود.
ماهیگیر آنچه را میدید باور نمیکرد با خودش میگفت بدون شک غذاهای دیشب با بدن من سازگار نبوده و مرا دیوانه ساخته اند ویا تنهایی چندین ساله عقل را از من زایل نموده است .
دختر زیبا همه کارها را انجام داد و از خا نه بیرون رفت و چند ثانیه بعد با کوله باری از غذاهای رنگارنگ بازگشت و آنها را در سفره آراست و همین که خواست دوباره به جلد قورباغه درآید ماهیگیر بیرون آمد وبه او گفت : تو را قسم به همان خدایی که تورا به من رسانده همین جا بمان و همسر من شو .
دخترزیبا گفت : اسم من مروارید غلتان است وخداوند مرا به همسری تو فرستاده است .
آندو با هم ازدواج کردند و زندگی توام با برکت وخوشی را آغاز کردند.
خوشی آنها زیاد دوام نیاورد در یکی از روزها که پادشاه ستمگر از شکار بر میگشت مروارید غلتان را دید و یک دل نه بلکه صد دل عاشق او شد خواب و خوراک بر او حرام شد ودر تب وتاب عشق او میسوخت .
پادشاه وزیری سنگدل وزیرک داشت وقتی از او راه چاره خواست وزیر گفت :
قبله عالم به سلامت باد این که کاری ندارد دستور دهید ماهیکیر را به قصر بیاورند بعد از او بخواهید تا به دریا رود و ماهی دو سر سخنگویی برایتان بیاورد قطعاً او نخواهد توانست آنگاه شما دستور قتل او را صادر میکنید و زن زیبایش را به همسری خودتان در می آورید. پادشاه از این حیله خوشش آمدو چنین کرد . وقتی ماهیگیر از نزد پادشاه برگشت زنش آثار ناراحتی را در چهره او دید و علت را جویا شد . ماهیگیر هم انچه را اتفاق افتاده بود به او تعریف کرد.
مروارید غلتان یکی از مروارید های گیسوانش را به او داد وگفت فردا به کنار دریا برو و این مروارید را به آب بیانداز و با صدای بلند بگو : گل خندان،گل خندان،خواهرت ماهی دو سر خواسته است .
صبح فردا ماهیگیر به طرف دریا رفت وبه آنچه زنش گفته بود عمل کرد ناگهان از توی دریا دختری به همان زیبایی زنش بیرون آمد که موهای او پر از گلهای رنگارنگ بود و ماهی دو سر سخنگو را به دستش داد و دوباره در بین امواج نیلگون دریا نا پدید شد.
ماهیگیرخوشحال ماهی دوسرسخنگورا به نزد پادشاه برد. پادشاه ووزیرحیله گرش از دیدن آن بسیار تعجب کردند اینبار پادشاه با کمک وزیر از ماهیگیر خواست تا فردا عصر لباس همه لشگریان شاه را باید بدوزد وگرنه او را به دار خواهد آویخت.
ماهیگیر دوباره ناراحت به خانه باز گشت وماجرا را به همسرش تعریف کرد .
مروارید غلتان گفت اینکه غصه ندارد فردا صبح مرا با خود به کنار دریا ببر و غروب مرا برگردان.فرداصبح ماهیگیر همسرش را به کنار دریا برد. مروارید غلتان باز یکی از مرواریدها را کند وبه دریا انداخت ناگهان دریا شکافی برداشت و مروارید غلتان داخل آن رفت و آب بالا آمدو او را در میان گرفت واز دیدها پنهان کرد. ماهیگیر تا غروب منتظر شد هنگام غروب خورشید دریا دوباره شکافی بزرگ برداشت و ماهبگیر زنش را در میان آن دید که تمام لباسها را دوخته وبار شترها کرده است. مرد خوشحال شدو همه آنها را به قصر شاه برد شاه اینبار هم حرفی برای گفتن نداشت و مانند تنور پر از آتش خشم بود. پادشاه ظالم اینبار نوزادی خواست که هنوز نافش نیفتاده حرف بزند .
ماهیکیر وقتی به خانه بازگشت ماجرارا به زنش گفت. زن گفت فردا به کنار دریا بروویکی از مروارید ها به دریا بیانداز وخواهرم گل خندان را صدا کن وبه او بگو خواهرت می گوید بچه را بدهد تا تو بیاوری.
ماهیگیر چنان کردو بچه را به نزد پادشاه برد. پادشاه تا بچه را دید از او خواست تا در حقش دعایی بکند. بچه دهن باز کرد وگفت : آتش آسمان تو را بسوزاند و هلاک کند. در این هنگام آتشی از آسمان افتاد و شاه و اطرافیان ظالمش را سوزاند و از بین برد . ماهیگیر بچه را برداشت و پیش زنش برد تا او رابزرگ کنند . اکنون ماهیگیر قصه ما صاحب یک خانواده خوشبخت و ثروتی فراوان شده بود آنها بعد ازآن در کنار هم زندگی خوشی را میگذرانند.
- نتیجه گیری:
خداوند مهربان هیچگاه بندگانش را از یاد نمی برد وخود روزی آنان را مقدر می فرماید واگر به بنده ای از بندگانش محنتی برساند و این محنت فقر باشد یا بیماری ویا هر سختی دیگری فقط میخواهد بندگانش را امتحان کند تا آنها خود را بهتر بشناسند واین امتحان الهی فقط با مشقت ورنج نیست بلکه خداوند بندگانش را با خوشی وسعادت هم می آزماید تا معلوم شود کدامیک شکر نعمت به جا می آورندوکدامیک ناشکری کرده و در مقابل امر الهی طغیان می کنند . پس آنهایی که در مواقع سختی صبر پیشه کنند وهمواره به خدا توکل جویند خداوند آنها را هدایت کرده واز ظلمت به نور هدایت می کند ودرهای روزی وسعادت را به روی آنها می گشاید وآنها در نزد خدا سربلند خواهند شد.اما کسانی که از این امتحان سربلند بیرون نیایند خداوند آنها را به خود شان وامیگذارد که این ذلتی بس بزرگ است. بنابراین باید همیشه ودر همه شرایط خداوند را سپاس گفت .چه بسا آنچه را که ما آن را با عقل ناقص خود مشقت ورنج می پنداریم برای ما عین سعادت وخوشبختی باشد.