در روزگاران قدیم پیر مرد و پیر زن فقیری در دهکده ای دور آفتاده ای زند گی می کردند. هر روز پیر مرد روانه بیابان می شد و با اینکه ناتوان وپیر بود با هر زحمت وجان کندن مقداری خار جمع می کرد وآنها را می فروخت واز پول فروش آنها نان وقند وچای می خرید وگاهی اوقات که خار زیادی جمع کرده بود مقداری پنیر یا خرما نیز می خرید. یک روز عصر وقتی که پیر مرد در بیابان به نماز ایستاده بود بعد از نماز از خدا خواست در خیری به روی او باز کند .بعد از رازونیاز با خدا به طرف پشته خار بر گشت تا آنها را به بازار ببرد که ناگهان چشمش به چیز عجیبی افتاد مرغی روی خارها نشسته بود. پیرمرد خوشحال شد و مرغ را به خانه برد واز زن خواست که با آن شام خوبی بپزد . پیر زن گفت بهتر است از کشتن مرغ چشم پوشی کنیم وآن را نگه داریم تا هر شب نان وتخم مرغ بخوریم . پیرمرد پذیرفت. فردای آن روز پیر مرد قبل از رفتن به بیابان سری به مرغ زد مرغ با دیدن پیر مرد از جای خود بلند شد و چشم پیر مرد به تخم مرغی افتاد که مثل آفتاب میدرخشید. این تخم مرغ با تخم مرغهای معمولی تفاوت داشت .
پیرمرد تخم مرغ را برداشت و روانه شهر شد در شهر نزد زرگری رفت وتخم مرغ را به او نشان داد مرد زرگر که تا به حال چنین چیزی ندیده بود بسیار تعجب کرد و قیمت آن را از پیر مرد پرسید پیر مرد که قیمت وا قعی آن را نمیدانست گفت هر چه که خودتان گفتید زرگر تمام موجودی صندوق را به پیر مرد پرداخت . پیر مرد پولها را برداشت و از دکان زرگر بیرون آمد وبا خوشحالی زایدالوصفی به بازار رفت با پولها آذوقه ولباس خرید وبه دهکده بر گشت آن شب پیرمرد و همسرش برای اولین بار غذاهای خوشمزه ای خوردند . صبح روز بعد باز هم پیر مرد به سراغ مرغ رفت و باز هم یک تخم مرغ طلا یافت . پیرمرد حالا قدر و قیمت تخم مرغ را می دانست با این تخم مرغها آنها می توا نستند خانه و مزرعه بزرگی بخرند گاو وگوسفند های زیادی داشته با شند وحتی او می توانست برای خودش اسبی بخرد تا هر وقت خواست بجائی برود سوار براسب شود چند روز بعد او به تمامی آرزوهایش رسید آنها در آسودگی زندگی می کردند ولباسهای قشنگ می پوشیدند وروزها همین طور سپری می شد پیرمرد حالا دیگر تخم مرغها را ارزان نمی فروخت هم قیمت تخم مرغها را می دانست وهم چون احتیاج به پول نداشت هر کس به قیمت زیادی در قبال آنها می پرداخت به او می فروخت .
کم کم حرص وطمع به سراغ پیرمرد آمد واز اینکه یک روزی یک تخم مرغ طلا داشته باشد ناراضی بود سرانجام طاقت نیاورد وبه زنش گفت من نمی توانم صبر کنم تا مرغ فقط روزی یک تخم طلا بیاورد بهتر است سر مرغ را ببرم تا هرچه تخم طلا در شکمش هست یکجا بردارم وبعد خانه بزرکی در شهر بخرم پیرزن التماس کرد که این کار را نکند وزندگی قبلی را به یاد شوهرش انداخت ولی پیرمرد نپذیرفت وبا چاقوی تیز سر مرغ را جدا کرد وآن را به خانه برد تا شکمش را پاره کند اما هرچه جستجو کرد چیزی نیافت باخود گفت وای برمن پس تخم مرغهای طلا کجاست واز کرده اش پشیمان شد وشروع به گریه وزاری نمود پیرزن گفت دیگر کاری از دست تو ساخته نیست وآب رفته دیکر به جوی باز نمی گردد وپشیمانی سودی ندارد .
- نتیجه گیری :
طمعکاری انسان را به ورطه نابودی می کشاند . گاهی خداوند روزی انسان را زیاد می کند اما حرص و طمع انسان این وسعت روزی را از او باز می ستاند .
چنین افرادی وضع بد پیشین خود را فراموش می کنند وبجای قناعت طمع ورزی می کنند که این باعث میشود هرآنچه دارند نیزنابود شود.
پس باید از دو خصلت ناپسند که دنیا وآخرت انسان را از بین میبرد دوری جست یکی طمع وآن دیگری ناشکیبایی .