قصه های سنتی

 

by Photos8.com

 

بازی قایم موشک

ادامه مطلب
by Photos8.com

 

بازی دریا و ماهی

ادامه مطلب
by Photos8.com

 

بازی الک و دولک

ادامه مطلب
by Photos8.com

 

بازی وسطی

ادامه مطلب

 

 
 

هیزم شکن و پلنگ

پست الكترونيكي چاپ PDF

روزی روزگاری در یکی از مناطق سر سبز سرزمین ما روستایی بود که اطرافش را جنگلی وسیع احاطه کرده بود. در این روستا هیزم شکنی پیر زندگی می کرد که از راه کنده شکنی امرار معاش میکرد. او هر روز به جنگل می رفت و کنده های درختان پیر را می شکست وبه کول می گرفت و به شهر می آوردومیفروخت واز این راه درآمدی به دست می آورد وزندگی را می گذراند.

دراین جنگل پلنگی قوی و مهربان زندگی میکرد او هرروز پیرمرد را میدید که با هزار زحمت هیزمها را می شکند و می برد و دلش به حال پیرمرد می سوخت بنابراین کم کم با پیر مرد دوست شد. پیر مرد هر روز به جنگل می رفت وپلنگ منتظر او می نشست وبه او کمک میکرد کنده های سنگین را جابجا می کردودر جمع آوری و باربندی کنده ها کمکش میکرد. این دوستی همچنان برقرار بود ولی پیرمرد ته دلش از پلنگ می ترسید تا اینکه یک روز با خودش فکر کرد :" من تا کی باید دوستیم را با پلنگ ادامه دهم پلنگ حیوان درنده خویی است ومن پیرمردی ضعیف هستم که قدرت مقابله در برابر حمله پلنگ را ندارم شاید او بخواهد روزی مرا بدرد" واین فکر از سر پیرمرد بیرون نرفت واز آن پس همیشه به دنبال بهانه ای می گشت تا دوستی اش را با پلنگ بهم بزند.

روزی پلنگ گوسفندی را شکار کرده بود ومشغول خوردن آن بود کنده شکن که

به دنبال فرصتی برای بهم زدن دوستی اش با پلنگ بود به پلنگ خیره شد پلنگ وقتی نگاه کنده شکن را دید دست از خوردن کشید و پرسید:

-          رفیق به چی نگاه می کنی ؟ من بد غذا می خورم ؟

کنده شکن در جواب گفت :نه بد غذا نمی خوری اما چرا مثل سگ از خودت صدا در می آوری؟

پلنگ این توهین را شنید ولی چیزی نگفت وبه خوردن ادامه داد.

ظهر که شد پیرمرد نان وماستش را خوردو بار کنده ها رابست همین که خواست راه بیفتد پلنگ رو به او کرد و گفت :

-          رفیق با تبرت محکم برفرق سر من بزن!

کنده شکن گفت من هیچ وقت چنین کاری نمی کنم تو رفیق منی چطور می توانم با تبر بر سر تو بزنم .

پلنگ گفت : تو باید حتما اینکار را بکنی .

کنده شکن وقتی اصرار پلنگ را دید تبر را برداشت و آهسته بر فرق سر پلنگ زد . پلنگ اعتراض کرد وگفت :

-          نه اینطور نباید بزنی با تمام قوت بزن .

کنده شکن مقاومت کرد اما پلنگ او را تهدید کرد دراین حال کنده شکن درپی فکر قبلی اش یقین کرد که پلنگ به دنبال بهانه ای است تا او را بدرد این بود که تبر را محکم بر پیشانی پلنگ فرود آورد خون از پیشانی پلنگ فواره زد ودر اینحال گفت: بسیار خوب حالا برو ولی خواهش می کنم این طرفها نیا که دوستی من و تو همین جا تمام شد . کنده شکن در ظاهر ناراحت ولی در ته دل راضی از این جریان آنجا را ترک کرد وبه آبادی برگشت .

یکسال از این ماجرا گذشت و پیر مرد در این مدت به جنگل نرفت ولی یک روز با خودش فکر کرد :" آن پلنگ مشکل توانسته از زخم تبرم نجات یابد وحتما مرده است حالا بهتر است به جنگل به همان ناحیه هی بروم که هیزم ها یش پر مشتری است (ناحیه پلنگ ) . با این فکر به آنجا رفت ودر همان مکان قبلی مشغول شکستن هیزم شد که نا گاه سر و کله همان پلنگ پیدا شد و گفت : مگر من به تو نگفته بودم که دیگر نباید این طرفها بیایی ورفاقت ما تمام شده است ولی تو عهد را شکستی .

پیرمرد با ترس ولرز حرفی نزد و به کارش ادامه داد کارش که تمام شد بارش را بست و خواست برگردد که پلنگ گفت : جوابم را ندادی  پس حال جلوتر بیا و ببین زخمی که به سرم زدی خوب شده یا نه ؟ هیزم شکن که از ترس دریده شدن توسط پلنگ پاهایش می لرزید گفت گمان نمی کردم از زخم تبرم جان سالم به در برده باشی ودر ثانی خودت خواستی .

پلنگ گفت:جلوتر بیا وفرق سرم را بنگر کنده شکن دل آشفته از اینکه مبادا پلنگ او را بدرد ترسان ولرزان جلو تر رفت وفرق سر پلنگ را دید و گفت : فرق سرت خوب شده است خوشحالم رفیق!

پتنگ گفت زخم سر با آن شدتی که با تبر به فرقم کوبیدی التیام یافت ولی آن زخم زبانی که به دلم زدی ومرا شبیه سگ کردی تا زنده ام خوب نمی شود ومن آنرا فراموش نمی کنم دیگر مرا با تو رفاقتی نیست هرگز به جنگل نیا . به خاطر رفاقت قبلی مان اینبار باتو کاری ندارم ولی اگر باز آمدی به تو رحم نخوا هم کرد و پا ره پاره ات میکنم .

کنده شکن ناراحت شرمگین و ناراحت با بار کنده به روستا برگشت و تا آخر عمر به جنگل نرفت و پلنگ هم از آن به بعد دیگر با هیچ کسی رفاقت نکردوبا قلبی شکسته در تنهایی زندگی کرد. 



  • نتیجه گیری:


باید همیشه به یاد داشته باشیم که ما انسانها را جز در پرهیزکاری وتقوا بر یکدیگر مزیتی نیست. بنابراین تمسخر دیگران نشانه خواری وضعف است وانسانهای قوی هرگز دیگران را مسخره نمی کنند . دوستی واقعی را باید ارج نهاد وبا شکستن دل دوست نباید آن رابه بهای اندکی فروخت. بطور کلی باید گفت:

تا توانی دلی به دست آور  دل شکستن هنر نمی باشد.

نظر دهید


کد امنیتی
Refresh

موقعیت شما : قصه گویی هیزم شکن و پلنگ