قصه های سنتی

 

by Photos8.com

 

بازی قایم موشک

ادامه مطلب
by Photos8.com

 

بازی دریا و ماهی

ادامه مطلب
by Photos8.com

 

بازی الک و دولک

ادامه مطلب
by Photos8.com

 

بازی وسطی

ادامه مطلب

 

 
 

خالو حسین و پری

پست الكترونيكي چاپ PDF
خورشید کم کم داشت در روستا طلوع می کرد و خالو حسین داشت آماده ی رفتن به نخلستان می شد. خالو حسین همیشه صبح قبل از طلوع آفتاب برای آبیاری نخلها از خانه خارج می شد و به نخلستان می رفت و همراه با خود نیز توشه ای برای نهار می برد او از صبح تا هنگام غروب آفتاب در نخلستان می ماند و به نخل ها رسیدگی می کرد.    یک روز ظهر وقتی که خالو حسین از نخلستان پائین به نخلستان کنار رودخانه آمد و مشغول خوردن نهار بود ناگهان متوجه چیزی در آب شد او نزدیک رفت و پشت نخل برهی ایستاد و به دقت تماشا کرد او چه می دید چند لحظه ای فکر کرد که خیالاتی شده است ولی او درست می دید یک پری داشت در رودخانه شنا می کرد . خالو حسین محو تماشای او شده بود که ناگهان پری متوجه شد و خواست فرار کند که خالو حسین سریع از پشت نخل بيرون آمد و لباس اورا برداشت پری در آب مانده بود نمی توانست بیرون بیاید . پری با گریه وزاری از خالو حسین می خواست که لباسش رابه او بدهد ولی خالو  حسین  دریک نگاه عاشق شده بود و نمی توانست این کار را بکند و از پری خواست که با او   بماند وازدواج کند.پری نمی توانست قبول کند و می گفت توآدمی زاده هستی و من پری زاده ولی خالو حسین انگار کر شده بود و حرفهای پری را نمی شنید و برخاسته ی خود اصرار می ورزید . پس از ساعتها بحث و مجادله پری که دیگر راهی برای خود نمی دید گفت که من به یک شرط قبول می کنم خالو حسین گفت من شرط را نشنیده می پذیرم شرط پری این بود که اگر من با تو ازدواج کردم هرکاری که انجام دادم دلیل آن را از من نپرسی خالو  حسین  پذیرفت خوشحال و شادمان به مادرش خبر داد که تو بالاخره عروسی پسرت را خواهی دید.

سرانجام آنها با هم ازدواج کردند. و خالو حسین از آن روز به بعد زندگی شیرینی را آغاز کرد آنقدر شیرین که خالو حسین خود را خوشبخت ترین می دانست و با نیرویی چند برابر برای کار به نخلستان می رفت. اما خالو حسین تحمل دوری پری را نداشت و به همین دلیل دیگر نهارش را پری برایش به نخلستان می برد و آنها باهم در زیر نخل برهی و در کنار رودخانه نهار می خوردند و بعداز نهار هم پری تا غروب در کنار خالو حسین می ماند وبعد با هم غروب خورشید را در نخلستان تماشا می کردند.وخالو حسين و خدا را شكرمي كرد.  دو سال گذشت و خدا به آنها پسری داد آنها نام پسرشان را رئيس علی گذاشتند رئيس علی بر شیرینی زندگی آنها بیش از پیش افزود . یک سال از تولد رئيس علی مي گذشت. یک روز هنگام غروب خالو حسین وقتی که داشت به خانه باز می گشت از دور صدای ناله و شیونی شنید سریع خود را به خانه رساند خانه شلوغ بود او مادرش را در بستر مرگ دید و در حالی که همسایگان بر بالای بستر مادرش گریه می کردند  پری را دید که در طاقچه نشسته است. خالو حسین از دیدن این صحنه حیرت زده شد ولی حرفی نزد او پیمان را به خوبی به یاد داشت.خالو حسین مادرش را به خاک سپرد اما او هنوز در فکر این بود که چرا پری در طاقچه نشسته بود البته همه ی مردم روستا در این فکر بودند.  خالو حسین خیلی ناراحت بود که دیگر نمی تواند مادرش را ببیند مادری که همیشه یار و یاور او بود . او ماهها در نخلستان به یاد مادرش گریه می کرد و با او حرف می زد . او نمی توانست   باور کند که مادرش دیگر زنده نیست.

یک روز هنگامی که خرد و خسته داشت از نخلستان بر می گشت در حیاط را باز دید وارد شد ناگهان گرگی را در حیاط دید گرگ رئيس علی را به دندان گرفته بود و از دیوار پرید و رفت وپری هم در حیاط ایستاده بود و فقط آن را تماشا می کرد . خالو حسین دو دست بر سر خود کوبید و ناله وزاری کرد و همین که خواست پری را باز و خواست کند شرط را به یاد آورد و مهر خموشی بر دهان خود زد.این اتفاق باعث شد که خالوحسین به خوشبختی خود شک کند ماه ها از آن اتفاق گذشت و آن صحنه هرروز جلوی چشمان خالو حسین بود و عذاب می کشید و دل و دماغی برای کار نداشت تا اینکه یک سال بعد دوباره آنها صاحب فرزند دختری شدند خالو حسین خیلی شادمان شد و دوباره به زندگی بازگشت و خدای خود را شکر کرد و انگار که تمام دنیا را به او داده بودند و تولد این دختر باز باعث شد که خالو حسین خود را خوشبخت بداند هرچند که رئیس علی از یادش نمی رفت اما این خوشی هم چند ماهی بیشتر دوام نداشت و باز هم در یک روز که خالو حسین خسته از نخلستان  برمی گشت در حیاط را باز دید و به سرعت به سمت اتاق بچه دوید گرگ را در اتاق دید و پری را درحالیکه بچه را به گرگ می داد. وگرگ همراه با بچه فرار کرد خالو حسین نمی دانست که چکار کند و از طرفی هم پری بی حرکت در کنج اتاق او را تماشا می کرد دیگر خالو حسین کنترل خود را از دست داده بود و با فریاد به پری گفت که چرا اینکار را کردي.خالو حسین پیمان را شکست .

پری ناگهان به حرف آمد و گفت که تو پیمان را شکستی و من مجبور خواهم بود که تو را ترک کنم ولی قبل از رفتن دلیل کارهایم را به تو می گویم چند سال پیش هنگام مرگ مادرت من به این دلیل در طاقچه نشسته بودم که شما انسان ها وقتی که می میرید خون اطراف شما را فرا می گیرد و من بخاطر اینکه آلوده نشوم در طاقچه نشستم اما بچه ها و گرگ. آن گرگ برادرم بود که به دیدن خواهرزاده هایش آمد و آنها را با خود برد تا به آنها تعلیم دهد و اکنون من بچه ها را به تو باز می گردانم و ناگهان گوشهایش صدای گریه ی بچه ها را در اتاق شنید ولی دیگر چشمهایش پری را نمی دید . بله پری رفته بود خالو حسین گیج شده بود و مات و مبهوت به گوشه ای خیره شده بود انگار که انتظار بازگشت پری را داشت ولی خبری نشد.

روزها و ماه ها گذشت و بازهم خبری نشد .خالو حسین هر روز به امید دیدن پری از صبح تا غروب زیر نخل برهی در نخلستان می ایستاد و به رودخانه چشم می دوخت و بعضی وقت ها او را با صدای بلند می خواند ولی باز هم خبری نبود . دو سال گذشت خالو حسین همچنان هرروز به نخلستان می رفت و تا غروب آنجا می ماند . اوزندگی را کاملا رها کرده بود و دیگر به یاد نمی آورد که دختر و پسری دارد و نخلستانی . و همه فکرش شده بود پری او دیوانه شده بود ودیگر کسی را نمی شنا خت وفقط در نخلستان خشک شده پری را صدا می زد وباز هم از پری خبری نبود تا اینکه یک روز خالو حسین را در حالیکه در زیر نخل برهی در نخلستان مرده بی جان افتاده بود همان جایی که پری را بررای اولین بار دیده بود پیدا کردند .





  • هدف: آموزش نكات اخلاقي در قالب قصه به كودكان
  • محاسن: در کارها صبر پیشه کنیم .یکطرفه قضاوت نکنیم .در برخی از موارد پشیمانی سودی ندارد وباید سعی بر درست انجام دادن کارها بکنیم تا پشیمانی به همراه نداشته باشد .
  • معایب: قصه کمی غم انگیز و نا امید کننده است.
  • پیشنهاد : تا وقتی دلایل کافی نداریم قضاوت نکنیم .
  • تاثير گذاري : كبوتر با كبوتر باز با باز كند همجنس با همجنس پرواز
« هادی احمدی »

نظر دهید


کد امنیتی
Refresh

موقعیت شما : قصه گویی خالو حسین و پری