قصه های سنتی

 

by Photos8.com

 

بازی قایم موشک

ادامه مطلب
by Photos8.com

 

بازی دریا و ماهی

ادامه مطلب
by Photos8.com

 

بازی الک و دولک

ادامه مطلب
by Photos8.com

 

بازی وسطی

ادامه مطلب

 

 
 

شفای مادر بزرگ

پست الكترونيكي چاپ PDF
بنام خدا خالق انسان، بنام انسان خالق غم ها، بنام غم ها به وجود آورنده اشك ها، بنام اشك تسكين دهنده قلبها

اشك چشمهايش را در آغوش گرفته بوسه زنان بر گونه هايش جاري مي شد تا به حال نديده بود چيزي بر زمين بخوره و با زمين خوردن اوج بگيره ولي هر قطره از اشكاش تا به زمين مي خورد اوج مي گرفت و آسماني مي شد به راحتي مي تونستي پرواز اشكارو ببيني از مادربزرگش شنيده بود هر كي براي اولين بار بره حرم امام رضا هر حاجتي كه دارد برآورده مي شه. قبل از اينكه بره حرم ليستي از آرزوهاشو نوشته بود ولي حالا كه اومده بود حرم انگار همه چيز رو فراموش كرده بود.

از بين همه آرزوها فقط يك آرزو فراموش نكرد شفاي مادربزرگ. مادربزرگ چند سالي بود كه به خاطر بيماري ديابت ويلچر نشين شده بود قبل سفر رفت پيش مادربزرگ مادري كه تا ديروز سنگ زيرين آسياب بود حالا مثل گندم همون آسياب ذره ذره پودر مي شد. و كسي ذره ذره شدن وجود او را نمي ديد. مادربزرگ انگشتر عقيقشو كه يادگار مادرش بود درآورد و گفت: اين انگشتر نذر حرم تا خدا زودتر شفام بده. تموم ساعتي كه تو حرم بود به ياد مادربزرگش بود به ياد تخت كنار پنجره به چرخ ويلچير به ياد انگشتر عقيق روبروي زره وايستاد و گفت:

يا امام رضا من آرزوهاي زيادي داشتم ولي حالا فقط يه آرزو دارم شما كه ضامن آهو هستيد مادربزرگ من آهم گرفتار صياد غم ها و دردهاست شما شفاي مادبرزگمو از خدا بخوايد. صداي درد و مي تونم از تمام وجودش بشنوم با اينكه سعي مي كنه پنهون كنه بالاخره سفر زيارتي تموم شد و موقع برگشت بود سفر طولاني تموم شد و به خونه رسيد در رو زد خيال مي كرد مادربزرگش در رو باز مي كنه دوباره در زد ولي كسي درو باز نكرد با كليد خودش در رو باز كرد رفت تو خونه ديد مادربزرگ رو همون تخت دراز كشيده و به درخت حياط خيره شده اواخر پاييز بود برگهاي درخ چون سربازان تير خورده يكي يكي بر زمين مي افتادند. مادربزرگ هميشه مي گفت عمر هر بيماري به اندازه برگ درخت پاييزيه وقتي آخرين برگ درخت بر زمين بيفته عمر بيمار به پايان رسيده برگهاي درخت هلو نصل شده بود تا نگاهش به درخت افتاد بعض كرد ولي ته دلش اميد داشت.

نزديك مادبزرگ شد و بغلش كرد برايش از مشهد پارچه سبزي خريده بود و به زره حرم ماليده بود به مچ دست مادربزرگ بست و گفت اينو به نيت شفا خريدم. سرش گذاشت رو تخت مادربزرگ و خوابش برد روزها از پس هم سپري مي شد و حال مادربزرگ بدتر، ديگه چيزي از برگهاي درخت هلو نمونده  بود يك روز از خواب بيدار شد ديد هيچ كس خونه نيست رفت خونه مادربزرگ دم در مادربزرگ هم لباس سياه بر تن داشتند مي دونستم ي شد. ولي باور نداشت رفت سراغ تخت خالي بود نگاهش كه به درخت هلو افتاد ديد همه برگاش تموم شده نمي خواست باور كنه مادربزرگ مرده با خودش مي گفت مگه مي شه من اينهمه التماس كردم كه خدا مادربزرگمو شفا بده  چرا مادربزرگم مرد من كه جز شفاي مادربزرگم چيزي نمي خواستم اينقدر گريه كرد كه خوابش برد بالاخره پاييز را با همه دلتنگي هاش تموم شد و زمستون فرا رسيد . زمستونم با گله و شكايت به سر برد مي ترسيد بهار بياد و درخت هلو برگ داشته باشه ولي مادربزرگ نباشه.

بك روز، به خواب عميقي رفت تو خواب پيرمردي رو ديد با محاسن سفيد اومد و كنار دخترك نشست گفت تو از خدا شاكي هستي گفت خيلي آخه چرا مادربزرگم مرد چرا خدا كمكش نكرد چرا من تنها موندم. مادربزرگ همه دوستام زندست و مادربزرگ من مرده پيرمرد گفت: مگه نمي گي مادربزرگ مهربون بود و به همه كمك مي كرد حالا وقتش بود كه خدا به مادربزرگت كمك كنه مادربزرگت خيلي درد داشت مگه نه ولي حالا هيچ دردي نداره مرگ هميشه بد نيست مرگ آدماي خوب يعني رسيدن به خدا فرق بين مرگ زندگي در حقيقتي كه تو مرگ هست و دروغي كه در وجود زندگي وقتي از خواب بيدار شد درخت هلو برگ هاي زيادي داشت و شكوفه زده بود.


« مینا آبیار »

نظر دهید


کد امنیتی
Refresh

موقعیت شما : قصه گویی شفای مادر بزرگ