قصه های سنتی

 

by Photos8.com

 

بازی قایم موشک

ادامه مطلب
by Photos8.com

 

بازی دریا و ماهی

ادامه مطلب
by Photos8.com

 

بازی الک و دولک

ادامه مطلب
by Photos8.com

 

بازی وسطی

ادامه مطلب

 

 
 

بوقلمون

پست الكترونيكي چاپ PDF
یکی بود یکی نبود یک پسری به نام سلمان بود که در یک روستایی زندگی می کرد و چون در روستا مدرسه وجود نداشت در شهر درس می خواند و تابستانها برای کمک به پدر و مادر خود به روستا می آمد و به پدر و مادرش کمک می کرد و تابستانها گاو چرانی می کرد . گاوها را به دامنه های کوه می برد و آنها را می چراند و سلمان چندتا دوست داشت به نام اسلام و اکبر که با هم خیلی دوست بودند با هم به گردش و کوه می رفتند. اسلام ، اکبر هم در شهر درس می خوانند آنها مثل سلمان تابستانها برای کمک به پدر و مادر خود به روستا می آمدند. روستای آنها خیلی قشنگ بود طبیعت زیبا و دشت وسیع و کوه های بلند که در فصل زمستان پر از برف بود برف ها در تابستان آب می شد و این آب می شد دامنه های کوه پر از علف و انواع اقسام گلها شود روستای آنها چون ما بین ییلاق و شهر قرار داشت یک راهی داشت که عشایر کوچرو از راه بین آنها می گذشت به ییلاق می رفتند. روستای آنها یک سدی داشت به نام اینچه توی مرزبین ییلاق و مراتع روستا قرار داشت. یکی از عشایر و کوچرو که اطراف این سد قرار داشت و گوسفند و گاو و احشام و از آب این سد استفاده می کرد.

روزی سلمان و دوستانش با هم قرار می زارند که با هم گاوها را به چرا ببرند ساعت 6 صبح قرار گذاشتند که با هم گاوها را به چرا ببرند سلمان خیلی زرنگ بود و خیلی شیطان بود آنها گاوها را به جایی که کوه وسطی نام داشت می برند تا ظهر گاوها را می چرانند و گاوها را برای خوردن به سدی که اینچه نو داشت بردند گاوها به آب خوردن مشغول شدند. سلمان ، اکبر ، اسلام هم مشغول چای خوردن بودن. دیدن که بوقلمون ها دور وبر سد هستند و یکی از آن بوقلمون از دسته بوقلمون ها جدا شد به زیر یکی از بوته ها رفت. سلمان به بچه ها گفت : بچه ها یکی از بوقلمون ها جدا شد برای تخم گذاری به زیر بوته ها رفت. سلمان گفت بچه ها شما گاوها را ببرید و من می مانم اینجا و بوقلمون را می گیرم و می آورم با هم می خوریم. اسلام ، اکبر قبول کردند دور وبر سد شیب مانند بود سلمان رفت بوقلمون موقع خوابیدن با پالتو گرفت و آورد. آنها بوقلمون را پنهانی با هم به روستا آوردند و در خانه سلمان پنهان کردند. روز بعد صاحب بوقلمون فهمید که یکی از بوقلمون ها گم شده است. به روستا آمد. به ریش سفید روستا گغت که بچه های این روستا دیروز یکی از بوقلمون های ما را دزدید. ریش سفید اهل روستا گفت که یکی از بوقلمون های عشایر اطراف سد گم شده است. بچه های روستا آن را دزدیدند گفت : هرکس آن را دزدیده است بیاد خودش تحویل دهد اکبر و اسلام و سلمان هم در مسجد بودند وقتی ماجرا را فهمیدند پشیمان شدند و پنهانی به ریش سفید گفتند ما بوقلمون را دزدیدیم. ریش سفید هم قول داد آنها را لو ندهد رفتند و بوقلمون را شبانه به ریش سفید تحویل دادند ریش سفید هم راز آنها را فاش نکرد. گفت بچه ها دیگر از این کارهای بد تکرار نشود. ریش سفید بوقلمون را به صاحب بوقلمون تحویل داد و از آنها عذر خواهی کرد.



  • هدف : معرّفی دزدی به عنوان یک عمل زشت
  • محتوا : معرفی روستا و عمل بد سلمان و دوستانش
  • محاسن تقبیح دزدی : رفیق بد
  • معایب : ساده بودن
  • نتیجه گیری : دزدی گناه است و حالی که از طریق دزدی بدست آید نصیب آدم نمی شود و آدم ضرر می بیند.
« مهدی شهبازی زاده »

نظر دهید


کد امنیتی
Refresh

موقعیت شما : قصه گویی بوقلمون