یکی بود یکی نبود. غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. در روزگاران قدیم یک زن و مردی با هفت پسر پشت کوهی در یک دهی دور زندگی میکردند. بعد از مدتی این هفت تا پسر تصمیم گرفتند برای مدتی جدا از پدر و مادر در یک جای دور بروند کار کنند و هنگامی که میخواستند از پیش پدر و مادرشان بروند یکی از آنان که پسر بزرگ خانواده بود به مادرش گفت: اگر بعد از این صاحب بچه شدید اگر فرزند دختر بود با علامت مخصوص به ما اطلاع بدید تا برگردیم ولی اگر فرزند پسر بود دیگر نیازی نیست که ما برگردیم مدتی گذشت و آنها صاحب یک فرزند دختر شدند. اما آنها بدون اینکه متوجه شوند. علامت فرزند پسر را اشتباهی به پشت بام خانهشان نصب کردند. و وقتی آن هفت پسر به بالای کوه آمدند تا ببینند که آیا فرزند دختر است یا پسر. و وقتی دیدند که باز هم علامت فرزند پسر نصب شده دوباره به محل کار خودشان برگشتند مدتی گذشت و این دختر بزرگ شد. روزی از روزها این دختر که اسمش هم ماندگار بود برای آوردن آب به سرچشمه محلی روستای خودشان رفت تا آب بیاورد. ماندگار یک گربه داشت که همیشه همراه او بود. وقتی ماندگار خواست از چشمه آب پرکند. بقیه دخترها به او مهلت ندادند و ماندگار به آنها گفت بگذارید من بیچاره با این گربهام آب پرکنم و برویم یکی از دخترها گفت تو که هفت برادر داری تو چرا بیچاره و درمانده هستی. ماندگار حیرت زده آب را پر کرد و با شتاب خود را به خانه رساند و سریع از مادرش سوال کرد که چرا تا به حال به من نگفتی که من هفت برادر دارم و اصرار کرد که باید برادرانم را ببینم. مادرش به او گفت اتفاقاً بعد از سالها یکی از برادرانت برای تهیه آرد به اینجا میآید و ماندگار اصرار کرد که میخواهد برادرانش را غافلگیر کند و مادرش به او گفت تو اگر بخواهی آنها را ببینی باید پشت سر برادرت به صورت مخفیانه حرکت کنی تا محل زندگی آنها را پیدا کنی. دخترک زرنگ بود و آن کیسهای که قرار بود برادرش آن روز ببرد. گوشهاش را سوراخ کرد. تا آرد ذره ذره از آن کیسه بریزد. و برادرش بعد از اینکه به خانه آمد. کیسه آردی را که قرار بود با خود ببرد به دوش گرفت و راهی شد و ماندگار پشت سر برادرش به راه افتاد و از طریق آردی که از سوراخ کیسه میریخت توانست محل زندگی برادرانش را پیدا کند و دید که آنها در پای کوهی بزرگ در خانهای که از سنگ ساخته بودند زندگی میکنند. دخترک به صورت مخفیانه وارد خانه آنها شد و مخفی شد فردای آن روز که هفت تا برادر برای کارکردن از خانه خارج شدند. ماندگار بعد از رفتن آنها شروع به تمیز کردن خانه آنها کرد و سپس غذای آنها را پخت و آماده گذاشت و دوباره خودش را مخفی کرد. برادرانش که از سرکار برگشتند و ماجرا را از این قرار دیدند تعجب کردند که چه کسی این کارها را انجام داده است و کسی را پیدا نکردند فردای آن روز دوباره همین ماجرا تکرار شد روز سوم هفت برادر تصمیم گرفتند که یکی از آنهادر خانه بماند تا از ماجرا سر در بیاورد. که چه کسی کارهای آنها را انجام میدهد. ماندگار که میخواست طبق معمول انجام دادن کارهای خانه را شروع کند. با برادرش رو به رو شد. برادرش از او سوال کرد. که تو چه کسی هستی و برای چه کارهای ما را انجام میدهی. ماندگار تمام ماجرا را یعنی نصب کردن اشتباهی علامت فرزند را به برادش گفت و برادرش خیلی خوشحال شد. و با هم کارها را انجام داند و شب که بقیه برادرها آمدند از ماجرا آگاه شدند خیلی شاد شدند که بعد از سالها خواهرشان را دیدند. گربه ماندگار که همیشه پیشش بود. با ماندگار به آنجا آمده بود. و خیلی ملوس و شلوغ بود. و سایه به سایه او حرکت میکرد. روزی از روزها که ماندگار میخواست خانه را جارو کند یه دونه کشمش بر زمین افتاده بود. آن را برداشت و خورد گربهاش اومد و گفت از آن چه که خوردی به من هم بده و ماندگار گفت برو آن گوشه یک گونی کشمش است از آن بردار و بخور. اما گربه گفت باید از آنچه که در دهنت گذاشتی به من بدهی و گرنه کاری میکنم. شعله اجاقت خاموش شود. دخترک هر کاری کرد نتوانست حریف گربه شود و بالاخره گربه کار خودش را کرد و شعله اجاق را خاموش کرد. ماندگار درمانده شد تا چه کار کند و برای پختن غذا از چه چیزی استفاده کند. در همین فکر بود و این طرف و آن طرف میرفت و دنبال چاره میگشت. از خانه بیرون آمد. ناگهان از دور آتشی را دید که روشن است و دودش به طرف بالا میرود. اما فاصلهاش خیلی دور بود. ماندگار تصمیم گرفت به طرف آن آتش برود و از آن برای روشن کردن شعله اجاقش به خانه بیاورد. با این تصمیم به راه افتاد و بعد از رفتن راه زیادی به آن آتش رسید. در آنچا پیرزنی را دید که با دیو سپیدی زندگی میکند اما دیو سپید تو خواب بود. دختر پیش پیر زن آمد و از او خواست تا مقداری از آن آتش را به او بدهد. پیر زن با خواسته ی او موافقت کرد. و گفت زودتر از اینجا برو تا دیو از خواب بیدار نشده و تو را ندیده. و اما ماندگار که با عجله داشت برمیگشت یک کلافی از نخ در جیبش بود. که یه طرفش از جیبش خارج شد و به یک تکه چوبی گیر کرد و وقتی که ماندگار راه میرفت لایههای کلاف نخی پشت سر او باز میشد تا اینکه ماندگار به خانه رسید. بعد از رفتن دختر دیو سپید از خواب بیدار شد و به پیر زن گفت که بوی آدمی زاد میآید کجاست. چه کسی به اینجا آمده است. پیر زن به دیو گفت بخواب تو خواب میبینی هیچ کس نیامده است. دیو بلند شد و این طرف و آن طرف رفت. ناگهان آن نخی را که به تکه چوبی گیر کرده بود دید سرنخ را تو دستش گرفت و در مسیر نخ حرکت کرد تا این که به در خانه ماندگار رسید. در زد، ماندگار پرسید کیستی دیو سپید گفت که من از طرف برادرانت یک حلقه انگشتر آوردم. انگشت خود را بیرون بیاور تا حلقه را به انگشتت بیاندازم. اگر این کار را نکنی در را میشکنم و به داخل میآیم و تو را میخورم. ماندگار به ناچار انگشت خود را از سوراخ در بیرون آورد. و دیو سپید شروع به مکیدن انگشت ماندگار کرد. تا اینکه ماندگار از هوش رفت و پشت در بر زمین افتاد. شب که برادرانش از سر کار برگشتند و قضیه را فهمیدند ناراحت شدند و گریه و زاری کردند. و بالاخره با تلاش زیاد خواهرشان را به هوش آوردند و ماندگار قضیه را برای برادرانش تعریف کرد. از آن پس آن هفت تا برادر تصمیم گرفتند تا هر روز یکی از آنها در خانه بماند و مراقب خواهرشان باشد. ماندگار برادرانش را خیلی دوست داشت او هر از گاهی آدمکهای کوچکی از چوب میساخت. سالها گذشت یک روز هفت آدمک از چوب به شکل عروسک ساخت و از خدا خواست تا آن عروسکها جان بگیرند. تا هر یک از آنها را برای هر کدام از برادرانش به زنی بگیرد. یک روز دعای او مستجاب شد و آن هفت تا عروسک جان گرفتند و به شکل هفت تا دختر درآمدند و هر یک از آن دخترها را برای هر کدام از برادرانش به همسری گرفت. ماندگار هر شب یا نیمههای شب بلند میشد و آب میخورد زنهای برادرانش باید هر شب یکی بلند میشد و به او آب میداد یک روز که یکی از آنها از دست این کار ماندگار خسته شده بود. هنگام دادن آب انگشتر خود را در داخل لیوان انداخت و به ماندگار داد. ماندگار وقتی آب را خورد. انگشتر پرید توی گلویش و خفهاش کرد. برادرانش که متوجه مرگ خواهرشان شدند گریه و زاری کردند و خیلی ناراحت شدند ولی هیچ کاری نتوانستند بکنند. تا اینکه تصمیم گرفتند که خواهرشان را طبق وصیت خودش ببرند در روستای خودشان دفن کنند. یکی از برادرها مأمور به بردن جسد خواهرشان شد. آنها شتر سفیدی را گیر آورند و به یک طرف آن شتر باری از لعل و جواهر بستند و به طرف دیگر شتر جسد خواهرشان را بستند. و به دست یکی از برادرنشان سپردند و او به راه افتاد و چندین شبانه روز در راه بود تا اینکه خیلی خسته شد. تصمیم گرفت که اندکی استراحت کند و شتر را رها کرد. تا اندکی بچرد. ناگهان خوابش گرفت و شتر که در صحرا حرکت میکرد. رفت و رفت به یک آبادی رسید و اتفاقی به در خانهی مردی رسید و در خانه را با بارش تکان داد. مرد خانه از صدای تکان دادن در خانه بیدار شد و وقتی در را باز کرد با شتری روبه رو شد که بارش زیاد بود و یک طرفش هم جسد یک انسانی را بسته بودند. مرد شتر را به خانه برد. و دختر را از روی شتر پایین آورد. بار شتر را برداشت ودید که بارش از لعل و جواهر است و شتر را مخفی کرد آن مرد یک پسر کوچولو داشت ولی زن نداشت صبح زود بعد که مرد در خانه نبود. پسرک از خواب بیدار شد دید که زنی در خانه دراز کشیده است و چون خیلی گرسنه بود. رفت و زن را صدا کرد و او را تکان داد. تا بلند شود. ناگهان اتفاقی پاش لیز خورد و بر زمین خورد و دستش محکم به پشت ماندگار خورد. انگشتر از گلوی ماندگار بیرون پرید و او بلند شد. و به پسر کوچولو نان و غذا داد. وقتی مرد به خانه آمد و ماجرا را فهمید. تعجب کرد. ماندگار ماجرا و سرگذشت خود را برای او تعریف کرد. و به پسر کوچولو یه دونه سکه داد و به او گفت که برو و بر سر یک دو راهی بنشین و بازی کن و این سکه را شیر و خط بنداز و این گفته را تکرار کن که بار شتر سفید هستم. باری از لعل و جواهر هستم. به جان هفت تا دائیم من پسر ماندگار خانم هستم. چون مطمئن بود برادراش حتماً در جستجوی اواست. برادرش که از خواب بیدار شد. فهمید شتر گم شده در به در دنبال خواهرش و شتر میگشت که به این دو راهی رسید و گفته پسر را شنید. پیش او آمد و گفت این دختر را که میگویی میشناسی پسر گفت آری ماندگار خانم در خانه ماست. بیا برویم. نشانت بدهم. وقتی برادرش آمد دید که خواهرش آنجاست و خیلی خوشحال شد که خواهرش نمرده است. ماندگار به برادرش گفت که سرنوشت من تا همین جا بود و قسمت این بود که من زن این مرد باشم و تو هم به پیش برادرانمان برگرد و سلام مرا به آنها برسان و بگو نگران من نباشند. و ماندگار سالیان سال با خوبی و خوشی کنار آن مرد و پسرش با هم زندگی کردند.
قصه ما به سر رسید کلاغه به خونه اش نرسید.
- هدف: آموزش مهرومحببت وفداکاری به بچه ها
- محاسن: گذشت وفداکاری کردن به خاطر دیگران بسیار پسندیده است، و اینکه ما باید همیشه در زندگی منتظر اتفاقات تازه باشیم.
- معایب: اینکه پیرزن یک انسان بود ولی با دیو سپید که دشمن انسانها بود زندگی می کرد.
- پیشنهاد : قصه من یک قصه سنتی و محلی است، به نظر من امروزه جایگاه قصه های سنتی خیلی کم رنگ شدند.ما باید سعی کنیم قصه های سنتی را همانند قصه های نوین در جامعه رواج دهیم
- نتیجه گیری : ما از داستان نتیجه می گیریم اگر چه زندگی ساده ویکنواخت است ولی ما درزندگی همیشه تجربه های جدیدی را می آموزیم وهمچنین اگر چه شاید ما آدمها ازهم دیگر دور باشیم وجدا ازهم زندگی کنیم، ولی اگر عشق وعاطفه ای بینمان باشد هیچوقت فاصله ها نمی توانند مانع جدایی ما شوند وهمچنین اگر اعتقاد ما خوب باشد سرنوشتمان نیز خوب رقم خواهد خورد وعاقبت بخیر خواهیم شد.