قصه های سنتی

 

by Photos8.com

 

بازی قایم موشک

ادامه مطلب
by Photos8.com

 

بازی دریا و ماهی

ادامه مطلب
by Photos8.com

 

بازی الک و دولک

ادامه مطلب
by Photos8.com

 

بازی وسطی

ادامه مطلب

 

 
 

چشم دل

پست الكترونيكي چاپ PDF

بنام مهرآفرین مهرگستر

در جاده ای دراز وپرپیچ و خم میان توده ابرها به سختی بال وپر می زنم تا بتوانم در مسیری که رو به جلو می روم خودم را به بلندی برسانم و پرواز را تجربه کنم. من نام این جاده را زندگی و این مه آلودی و نامعلومی را سرنوشت و آنچه در جاده های زندگی 20 ساله تجربه می کنم را سرگذشت نهاده ام.

در خاموشی و سکوت که زیاد از من دور نبود در یک شهر با عمویم بودیم.او کنارم نشسته. در سومین بهار زندگیش زمانیکه می خواست رنگین کمان را بشناسد و آبی دریا را از سرخی گل بازشناسد دنیا برایش تاریک شد.روشنایی برای همیشه او را ترک کرد.

اکنون دردر همان تاریکی سحرخیز می شود و طلوع می کند و شب با همان امید روشن در دلش به روشنایی روز چشمان بسته اش را زیر لحاف می برد تا خوابش گیرد و غروب می کند.در همین صحنه تاریک زندگی زشتی ها و زیبایی ها را با انگشتان کشیده و باریکش لمس کرده. بدون هیچ گله ای دلش می  خواست مثل من بود تا می توانست طبیعت زندگی را نظاره گر بوده و وصف کند اما او با همین  عصایش هم به سختی می تواند راه را از چاه بشناسد.
دستش را می گیرم. چقدر سرد است. این هم سرنوشت دستان اوست. وقتی به چهره او می نگرم به خدایم  نزدیک تر می شوم. چشمان او روح مرا آزاد می  کند به سوی خدا. چه افتخار بزرگیست برای او وهرکس دیگری که با دیدنش خدا را پیدا کنم و شاکر باشیم برای رحمتش. او دلتنگ است. دلتنگ حیاط قدیمی دلتنگ عینک پشت خالی پدر و دلتنگ کرسی گرم خانواده. بهترین آرزویش دیدن خاطره دستان  مادرش هست. سر به جیب تفکرفرو برده و خیال می کند که بهار همان بهار اوست و تابستان همان  گرمای سابق را دارد. پاییز همان صدای خش خش را می دهد و زمستان همان چارقد بلند سپیدش را. چشمم به لبخندهای کوچک او قفل شده. چقدر بزرگ هست بی آنکه توجهی داشته باشم می گویم تو دماوندی استوار و بلند قامت... که آتش فشان کودکیت با دانه اشکهای مادرش خاموش شد. زمانی که توچشمانت را بستی. خوشا به حالت که دلت روشن است. آری تو بزرگی. ای روشنتر از خاموشی.

او دستش را بر سرم کشید. من چقدر کوته بین هستم که خیال می کردم او از نوشته ها و احساسم چیزی نمی فهمد. اما انگار او عطر خوش گل یاسی که برایتان وصفش می کنم را حس کرد. این را از تنها کلمه که گفت فهمیدم. او یک دفعه اشک هایم را پاک کرد و گفت :

نوشته ات را برای خودم هم بخوان

 

 

  • نتیجه گیری من : 
    چشم دل ومعرفت آدمی بسی بیناتر از ظاهر بیناست.
  • هدف:
    ایجاد ذهنیت، ترحم نکردن به افرادی که از این قبیل هستند چون برای آنها غیر قابل تحمل است با ترحم روبه رو شدن چون توانایی های آنها در دیگر زمینه ها خیلی بیشتر از نبودن یک توانایی که نعمت بزرگی است.



پروانه اسدی

نظرات  

 
0 #1 امیر اسکندری 1391-09-18 20:44
خیلی سایت خوبی
امتیاز
 

نظر دهید


کد امنیتی
Refresh

موقعیت شما : قصه گویی چشم دل