یکی بود یکی نبود ، غیر از خدای مهربون هیچکس نبود، زیر این سقف بلند یه حمید کوچولوی دوست داشتنی بود یه روز سرد پاییز که باد سردی می وزید و برگ های زرد و نارنجی رو زمین افتاده را به هوا بلند می کرد. آقا حمید قصه ی ما توی خونه ی گرمشون نشسته بود داشت کشمش و نخودچی می خورد و از پنجره توی حیاط رو نگاه می کرد. حیاطی که برگ همه ی درختاش ریخته بود و زمین پر از برگهای خشک زرد و نارنجی بود .
آقا حمید مهربون داشت تنه ی بی برگ درختای حیاط و نگاه می کرد یه نخود چی و 4 تا دونه کشمش برداشت تو مشتش و انداخت تو دهنش و دوباره به حیاط و درختاش نگاه کرد که یهو چشمش افتاد به نهال کوچولوی توی حیاط که با باد اینور و اونور خم می شد . فکر کرد این نهال خیلی کوچولو است . تحمل باد و نداره حتما الانم خیلی سردش شده .
دلش به حال نهال کوچولو که همون 4 تا برگی هم که درآورده بود باد پاییزی برده بودتشون سوخت زود رفت و لحاف خودش رو از تو کمد برداشت و لباسهای گرمشو پوشید و دوید تو حیاط . زود و تند رفت پیش نهال کوچولو و لحاف رو انداخت روش .
و گفت سلام نهال خوشگله ، سردت بود ؟ نهال کوچولو گفت : سلام آقا پسر مهربون . من تو رو می شناسم از پشت پنجره دیدمت . ممنونم که برام لحاف آوردی خیلی سردم بود . حمید گفت: خواهش می کنم . آخه من می دونم که سرما خیلی سخته خودمم یه بار سرما خوردم و مجبور شدم چند روز تو خونه بخوابم تا خوب شم .
نهال کوچولو گفت : پیش من بمون من هم سردمه و هم تنهام .
حمید گفت : دوست دارم اما باید درسامو هم بخونم ولی یه فکری کردم می تونم بشینم پیش تو و درسامو بخونم .
حمید کوچولوی زرنگ زود و تند دوید و کتابشو آورد یه زیر اندازم آورد . زیر اندازو کنار نهال پهن کرد و نشست پیش نهال و شروع کرد به خوندن کتاب . نهال کوچولو هم داشت نگاهش می کرد نهال کوچولو گفت : می شه برای منم بخونی ؟ حمید گفت : باشه منم دارم درباره ی رستاخیز می خونم .
نهال پرسید : رستاخیز یعنی چی ؟
حمید گفت : تو کتابم نوشته همه ی آدمها بعد از اینکه مردن دوباره زنده می شن و بعدش برای همیشه زندگی می کنن.
نهال گفت : پس برای چی می میرن ؟ حمید گفت : تو کتابم نوشته بعد از اینکه مردن خدا به کارایی که کردن نگاه می کنه و اگه کارشون خوب بود از اون به بعد برای همیشه زندگی می کنن و اگه کارشون بد بود از اون به بعد برای همیشه تو عذاب زندگی می کنن.
نهال گفت : مثلا میوه آوردن یعنی کار خوب؟ حمید گفت : فکر کنم آره من میوه هاتو دوست دارم و همه دوست دارن.
نهال گفت : یعنی درختها و نهال ها هم رستاخیز دارند؟ آخه من از مردن می ترسم . درختا می گن چند روز دیگه که هوا سرد شد هممون می میریم .
حمید گفت : نه من قبلا می دیدمشون تو بهار دوباره زنده می شن اینکه مردن نیست مثل خوابه دوباره تو بهار بیدار می شن .
نهال گفت: یعنی عین رستاخیز ؟
حمید گفت : فکر کنم آره .
نهال کوچولوی خوشگل لحاف رو از روی خودش کنار زد و گفت : پس من دیگه نمی ترسم . تو هم نترسی ها .
باشه برو راحت بخواب یادتم باشه میوه های خوب بیاری .
به حمید نگاه کرد و گفت : خداحافظ ، بهار می بینمت .
و چشم هایش را بست .
- هدف: آموزش قیامت و روز رستاخیز
- معایب: ندارد
- محاسن: آموزش نکات مثبت ، آموزش غیر مستقیم نکات مثبت
- پیشنهاد: آموزش مسایل دینی و اخلاقی با قصه تاثیر بیشتری دارد.
- نتیجه گیری: آموزش از طریق قصه بهتر است.