قصه های سنتی

 

by Photos8.com

 

بازی قایم موشک

ادامه مطلب
by Photos8.com

 

بازی دریا و ماهی

ادامه مطلب
by Photos8.com

 

بازی الک و دولک

ادامه مطلب
by Photos8.com

 

بازی وسطی

ادامه مطلب

 

 
 

حمید و نهال کوچولو

پست الكترونيكي چاپ PDF

یکی بود یکی نبود ، غیر از خدای مهربون هیچکس نبود، زیر این سقف بلند یه حمید کوچولوی دوست داشتنی بود یه روز سرد پاییز که باد سردی می وزید و برگ های زرد و نارنجی رو زمین افتاده را به هوا بلند می کرد. آقا حمید قصه ی ما توی خونه ی گرمشون نشسته بود داشت کشمش و نخودچی می خورد و از پنجره توی حیاط رو نگاه می کرد. حیاطی که برگ همه ی درختاش ریخته بود و زمین پر از برگهای خشک زرد و نارنجی بود .

آقا حمید مهربون داشت تنه ی بی برگ درختای حیاط و نگاه می کرد یه نخود چی و 4 تا دونه کشمش برداشت تو مشتش و انداخت تو دهنش و دوباره به حیاط و درختاش نگاه کرد که یهو چشمش افتاد به نهال کوچولوی توی حیاط که با باد اینور و اونور خم می شد . فکر کرد این نهال خیلی کوچولو است . تحمل باد و نداره حتما الانم خیلی سردش شده .

دلش به حال نهال کوچولو که همون 4 تا برگی هم که درآورده بود باد پاییزی برده بودتشون سوخت زود رفت و لحاف خودش رو از تو کمد برداشت و لباسهای گرمشو پوشید و دوید تو حیاط . زود و تند رفت پیش نهال کوچولو و لحاف رو انداخت روش .
و گفت سلام نهال خوشگله ، سردت بود ؟ نهال کوچولو گفت : سلام آقا پسر مهربون . من تو رو می شناسم از پشت پنجره دیدمت . ممنونم که برام لحاف آوردی خیلی سردم بود . حمید گفت: خواهش می کنم . آخه من می دونم که سرما خیلی سخته خودمم  یه بار سرما خوردم و مجبور شدم چند روز تو خونه بخوابم تا خوب شم .

 

نهال کوچولو گفت : پیش من بمون من هم سردمه و هم تنهام .

حمید گفت : دوست دارم اما باید درسامو هم بخونم ولی یه فکری کردم می تونم بشینم پیش تو و درسامو بخونم .
حمید کوچولوی زرنگ زود و تند دوید و کتابشو آورد یه زیر اندازم آورد . زیر اندازو کنار نهال پهن کرد و نشست پیش نهال و شروع کرد به خوندن کتاب . نهال کوچولو هم داشت نگاهش می کرد نهال کوچولو گفت : می شه برای منم بخونی ؟ حمید گفت : باشه منم دارم درباره ی رستاخیز می خونم .

نهال پرسید : رستاخیز یعنی چی ؟

حمید گفت : تو کتابم نوشته همه ی آدمها بعد از اینکه مردن دوباره زنده می شن و بعدش برای همیشه زندگی می کنن.
نهال گفت : پس برای چی می میرن ؟ حمید گفت : تو کتابم نوشته بعد از اینکه مردن خدا به کارایی که کردن نگاه می کنه و اگه کارشون خوب بود از اون به بعد برای همیشه زندگی می کنن و اگه کارشون بد بود از اون به بعد برای همیشه تو عذاب زندگی می کنن.

نهال گفت : مثلا میوه آوردن یعنی کار خوب؟ حمید گفت : فکر کنم آره من میوه هاتو دوست دارم و همه دوست دارن.
نهال گفت : یعنی درختها و نهال ها هم رستاخیز دارند؟ آخه من از مردن  می ترسم . درختا می گن چند روز دیگه که هوا سرد شد هممون می میریم .

حمید گفت : نه من قبلا می دیدمشون تو بهار دوباره زنده می شن اینکه مردن نیست مثل خوابه دوباره تو بهار بیدار می شن .

نهال گفت: یعنی عین رستاخیز ؟

حمید گفت : فکر کنم آره .

نهال کوچولوی خوشگل لحاف رو از روی خودش کنار زد و گفت : پس من دیگه نمی ترسم . تو هم نترسی ها .


باشه برو راحت بخواب یادتم باشه میوه های خوب بیاری .

به حمید نگاه کرد و گفت : خداحافظ ، بهار می بینمت .

و چشم هایش را بست .



  • هدف: آموزش قیامت و روز رستاخیز
  • معایب: ندارد
  • محاسن: آموزش نکات مثبت ، آموزش غیر مستقیم نکات مثبت
  • پیشنهاد: آموزش مسایل دینی و اخلاقی با قصه تاثیر بیشتری دارد.
  • نتیجه گیری: آموزش از طریق قصه بهتر است.
« نویسنده : سمیرا قره ویسی »

نظر دهید


کد امنیتی
Refresh

موقعیت شما : قصه گویی حمید و نهال کوچولو