قصه های سنتی

 

by Photos8.com

 

بازی قایم موشک

ادامه مطلب
by Photos8.com

 

بازی دریا و ماهی

ادامه مطلب
by Photos8.com

 

بازی الک و دولک

ادامه مطلب
by Photos8.com

 

بازی وسطی

ادامه مطلب

 

 
 

روباه و خروس

پست الكترونيكي چاپ PDF

يك روز خروسي زيبا و خوش خط و خال و مثل اغلب خروسها خوش آواز به قصد گشت و گذاز و تماشاي باغ و صحرا از خانه بيرون آمد و در اطراف دهكده به گردش پرداخت . همانطور كه كنار جوي آب و چمنزارهاي زيبا و پر گل قدم مي زند ، از تماشاي  زيبايي ها دلش به نشاط آمد و شروع كرد به آواز خواندن آن هم چه آوازي ! از قضا در آن نزديكي ها روباهي حيله گر و مكار به دنبال شكار پرسه مي زد . تا صداي خروس را شنيد ‌،گوشهايش تيز شد و با سرعت به طرف محل صدا شروع به دويدن كرد . خروس كه بارها مكر و حيلۀروباه را ديده و داستانهاي بسياري دربارۀ حيله گري هاي اين حيوان شنيده بود ،‌به محض شنيدن صداي پاي روباه ، خودش را به بالاي ديواربلندي  رساند و همانجا منتظر نشست .

روباه نفس نفس زنان از راه رسيد تا چشمش به خروس افتاد گفت :  سلام عرض كردم

خروس گفت : سلام به روي ماهت جناب روباه .

روباه گفت : اول اجازه بدهيد نفس تازه كنم تا بعد .

و بعد از چند لحظه كه نفسش تازه شد گفت : راستش نمي دانم چه بگويم واز كجا شروع كنم . آنقدر حرف براي گفتن دارم كه اگر بخواهم  همه اش را بگويم سالها وقت مي گيرد .

خروس سري تكان داد و گفت : عجب ! اين همه حرف را از كجا آورده اي ؟

روباه گفت : همۀ‌حرفهايم دربارۀ توست ، دربارۀ زيبايي ، صداي خوش و خلاصه اين همه حسني است كه خدا به تو داده و من از يك هزارم آن هم محروم هستم .

- شكسته نفسي مي كني جناب روباه . به جاي همۀ اينها كه گفتي ،‌خدا به تو . يك دنيا هوش و زيركي داده كه همۀ حيوانات آرزويش را دارند .

روباه آهي كشيد و گفت : اي بابا ! من حاضرم تمام هوشم را بدهم و در عوض فقط يك دانگ از صداي خوش تو را داشته باشم . در مقابل زيبايي ،‌هوش به چه دردي مي خورد ؟ تو نمي داني وقتي صداي آوازت را از دور شنيدم ،‌چه حالي به من دست داد و چطور با عجله خودم را به اينجا رساندم تا تو را ببينم و به تو تبريك بگويم . خروس لبخندي زيركانه زد و گفت : شما لطف داريد جناب روباه . ولي اينقدر ها هم كه مي فرماييد صداي من ارزش تعريف و تمجيد ندارد .

روباه گفت : نه ، نه ، نه . اين حرف را نزن . فقط من نيستم كه چنين عقيده اي دربارۀ صداي تو دارم . همۀ جانوران اين اطراف ، نظرشان همين است تقريباً هيچ حيواني نيست كه وقتي صداي خوش تو را مي شنود ، بهت زده بر جايش ميخكوب نشود .

روباه مكّار يك دفعه مكثي كرد و گفت : راستي چرا آن بالا نشسته اي ؟ چرا نمي آيي پايين تا چند كلمه درد دل كنيم ؟ خروس لبخندي زد و گفت : همين جا راحتم ، شما حرفت را بزن . اخر اين طوري كه نمي شود ! حالا هم كه سعادتي نصيب من شد تا چند لحظه اي از مصاحبت تو لذت ببرم ، تو آن بالا ناراحت بنشيني و من هم مجبور باشم براي حرف زدن دائماً فرياد بكشم ! بيا پايين تا با هم كنار جويي بنشينيم و چند كلمه حرف بزنيم . خروس گفت : بالا و پايينش فرقي نمي كند . شما خودت را ناراحت نكن . من از همين جا هم صدايت را مي شنوم . روباه گقت : نكند از من مي ترسي ؟ خروس با طعنه گفت :
پناه بر خدا چه حرفها مي زني ! مگر تا به حال شنيده اي كه يك روباه به يك خروس صدمه اي بزند كه حالا من ازتو بترسم ؟ روباه گفت :

طعنه نزن ! غلط نكنم تو هنوز هم تحت تأثير حرفهايي كه از اين و آن شنيده اي ،‌از من وحشت داري ، البته من اين را قبول دارم كه در گذشته ، بعضي از روباه ها مزاحم بعضي از خروس ها مي شدند ، اما حالا ديگر وضع فرق كرده . شايد تو هنوز خبرهاي جديد را نشيده اي ! خروس گفت : منظورت كدام خبرهاست ؟

روباه با زبان بازي گفت :همين ! پس خبر ها را نشنيده اي كه خيال مي كني هنوز اوضاع مثل سابق است ، و گرنه اين احتياط كاري ها را نمي كردي .

خروس گفت :  حالا بگو ببينم از كدام خبر حرف مي زني؟ روباه گفت : ماجرا از اين قرار است كه چند روزپيش ،‌سلطان وحوش دستور داد همه جا جار بزنند كه از اين به بعد هيچ حيواني حق ندارد به حيوان ديگري صدمه اي بزند يا حتي كوچكترين مزاحمتي براي او ايجاد كند ،‌و دستور اكيد صادر كرده كه تمام حيوانات از ريز و درشت گرفته تا وحشي و اهلي همه و همه در صلح و صفا با هم زندگي كنند و همديگر را مثل جان شيرين دوست بدارند و مواظب باشند كه در اثر سهل انگاري يكي ،‌خار به پاي ديگري نرود . خروس كه نزديك بود از شنيدن اين  دروغ بزرگ ، شاخ در بياورد به زحمت جلوي خندۀ خودش را گرفت و گفت:

جل الخالق ! اين ديگر از آن خبرهاست ! روباه با چرب زباني ادامه داد كه : مي دانم كه باورت نمي شود البته حق هم داري . خود من هم وقتي براي اولين بار اين خبر را شنيدم ، نزديك بود از تعجب شاخ در بيارم . ولي وقتي از چند نفر پرس و جو كردم ،‌ديدم حقيقت دارد حتي شنيدم كه ديروز سلطان وحوش يك گربه را فقط به خاطر اين كه يك نگاه چپ به يك موش انداخته بود محاكمه كرده و از شهر بيرون انداخته .

خروس كه از همان لحظه اول مي دانست همه حرف هاي روباه دروغ است ، در حالي كه در دل به روباه مي خنديد پرسيد:
خوب ، حالا گيريم كه اين حرف حقيقت داشته باشد در اين صورت بگو ببينم ، از اين به بعد روباه ها و شغال ها و گرگ ها و حتي خود سلطان و حوش چه طور مي خواهند شكم خودشان را سير كنند؟
روباه كه فكر اينجايش را نكرده بود من و من كنان گفت: اين را ديگر نمي دانم خوب وقتي سلطان وحوش يك دستوري مي دهد ، حتما فكر همه جايش را كرده. شايد خيال دارد دستور بدهد غذاي حيوانات را از شهر هاي ديگر و جنگل هاي ديگر وارد كنند . شايد هم فكر ديگري كرده است . اين را مي شود از خودش پرسيد . به هر حال اين دستوري است كه او صادر كرده و همه مجبور به اطاعت از آن هستند . خروس كه ديد با حرف زدن،‌ حريف روباه حقه باز نمي شود ، كمي فكر كرد و بعد در حالي كه وانمود مي كرد از دور كسي را مي بيند كه به انها نزديك مي شود ، گفت :

من كه با حرف هاي تو قانع شدم و فكر مي كنم كه راست مي گويي . از قضا يك نفر هم دارد به اين طرف مي ايد حالا مي توانيم از او هم بپرسيم تا كاملا مطمئن بشويم .                                
روباه از شنيدن اين حرف يكه اي خورد و پرسيد : چه كسي دارد به اين طرف مي ايد ؟

خروس گفت : درست نمي بينم ولي فكر مي كنم يك سگ است . سگ ها خيلي اين طرف و ان طرف مي روند اگر چنين خبري در كار باشد انها قبل از همه مطلع مي شوند حالا كه فكرش را مي كنم ،‌مي بينم اگر اين خبر حقيقت داشته باشد ، زندگي خيلي شيرين مي شود . آن وقت ديگر هيچ حيواني از حيوان ديگر نمي ترسد و همۀ‌حيوانات در كمال اسايش و صلح و صفا در كنار هم زندگي مي كنند واقعاً كه خوب است .

روباه با شنيدن اسم سگ ، زنگ از صورتش پريد و بدنش شروع كرد به لرزيدن و گفت :

راست مي گويي ؟ واقعاً يك سگ دارد مي آيد ؟

خروس گفت :‌بله ، حالا ديگر به وضوح مي بينمش . الان مي رسد خيالمان را راحت مي كند .

روباه وحشت زده گفت : اي دادو بي داد اين كه خيلي بد شد . اگرخداي نكرده خبر را نشنيده باشد ممكن است با ديدن من ، مثل گذشته ها به من حمله كند خروس گفت :‌ اين چه حرفي است كه مي زني ؟‌اگر چنين دستوري صادر شده باشد معمولا سگ ها اولين حيواناتي هستند كه از ان با خبر مي شوند . نگران نباش . روباه كه حسابي كلافه شده بود گفت : - نگران نباش يعني چه ؟ حالا آمديم و خبر نداشت ؟ آ ن وقت من چه خاكي به سرم بريزم ؟ خروس در حالي كه سعي ميكرد جلوي خنده خودش را بگيرد گفت :‌در آن صورت من هم شهادت مي دهم كه اين خبر را شنيده ام روباه گفت :  تو هم چه حرفها مي زني ! از كجا معلوم است كه حرف تو را باور كند . اصلا تا به حال كي شنيده كه سگ ها حرف خروس ها را باور كنند ؟ خروس گفت : عجب ! تو كه اين حرف را مي زني ، چطور انتظار داري يك خروس حرف يك روباه را باور كند ؟ روباه كه مي خواست هر چه زودتر  جانش را از مهلكه  در ببرد با عصبانيت گفت:

باور مي كني بكن ، نمي كني نكن اصلا من حوصله دهان به دهان گذاشتن با تو را ندارم . خداحافظ .
و بعد چهار تا پا داشت چهار تا پا هم قرض كرد و مثل باد شروع كرد به دويدن و رفت . خروس در حالي كه با صداي بلند قهقهه سرداده بود گفت :

به سلامت دوست عزيز ، اين دفعه يادت باشد  دروغ هايت را حساب شده تر سر هم كني . چون اين دروغي راكه توگفتي حتي خروس يك روزه هم باور نمي كند . و بعد از ديوار پايين امد و دوباره مشغول گشت و گذار و تماشاي اطراف شد .

 

  • هدف:آموزش دقت کردن و زود گول نخوردن به کودکان
  • معایب:شخصیت های داستان حیوانات بودند و کودک کمتر می توانست با آنها همزاد پنداری کند.
  • محاسن:آموزش زرنگ بودن و زود گول نخوردن به کودکان از طریق داستان که به خاطر جذابیت داستان باعث یادگیری بهتر می شود .
  • نتیجه گیری:در باور کردن حرف های زود تصمیم نگیریم و دقت داشته باشیم.
  • پیشنهاد:آموزش مهارت های اجتماعی به کودکان از طریق داستان برای ایجاد روابط  اجتماعی بهتر
« سمیرا کلانتر »

نظر دهید


کد امنیتی
Refresh

موقعیت شما : قصه گویی روباه و خروس