يکی بود؛ يکی نبود. غير از خدا هيچکس نبود. هرچه رفتيم راه بود؛ هرچه کنديم چاه بود؛ کليدش دست ملک جبار بود!
زن و مردی بودند و دختری داشتند به اسم فاطمه.
فاطمه هر وقت می رفت مکتب پيش ملاباجی درس بخواند , در راه صدايی به گوشش می رسيد که «نصيب مرده فاطمه».
دختر مات و متحير می ماند. به دور و برش نگاه می کرد و با خودش می گفت «خدايا! خداوندا! اين صدا مال کيست و می خواهد چه چيزی به من بگويد؟»
اما هر قدر فکر می کرد , عقلش به جايی نمی رسيد و ترس به دلش می افتاد.
يک روز قضيه را با پدر و مادرش در ميان گذاشت و آن ها هم هرچه فکر کردند نتوانستند از ته و توی آن سر در بيارند. آخر سر گفتند «تا بلايی سرمان نيامده , بهتر است بگذاريم از اين شهر برويم».
بعد هرچه داشتند فروختند و راهشان را گرفتند و از آن شهر رفتند.
رفتند و رفتند تا همه نان و آبی که همراه داشتند ته کشيد و تشنه و گشنه رسيدند به در باغی , گفتند «برويم در بزنيم , لابد يکی می آيد در را وا می کند و آب و نانی به ما می دهد».
فاطمه رفت در زد. در به سرعت باز شد و همين که فاطمه قدم گذاشت تو باغ و خواست ببيند کسی آنجا هست يا نه , يک مرتبه در ناپديد شد و ديوار جاش را گرفت. فاطمه اين ور ديوار ماند و پدر و مادر آن ور ديوار.
پدر و مادر فاطمه شروع کردند به شيون و زاری و هرچه او را صدا زدند , جواب نشنيدند.
آخر سر که ديدند گريه و زاری فايده ای ندارد , گفتند «شايد قسمت فاطمه همين بوده و صدايی که در گوشش می گفته نصيب مرده فاطمه , می خواسته همين را بگويد. حالا بهتر است تا هوا تاريک نشده و جک و جانوری نيامده سراغمان راه بيفتيم و خودمان را برسانيم جای امنی».
فاطمه هم در آن طرف ديوار آن قدر گريه کرد که بيشتر گرسنه و تشنه اش شد و عاقبت با خودش گفت «بروم در اين باغ بگردم ؛ بلکه چيزی گير بياورم و با آن خودم را سير کنم».
و پا شد گشتی در باغ زد. ديد باغ درندشتی است با درخت های جور واجور ميوه و عمارت بزرگی وسط آن است. از درخت ها ميوه چيد , خودش را سير کرد و رفت تو عمارت. هرچه اين طرف آن طرف سر کشيد و صدا زد , کسی جوابش نداد. آخر سر شروع کرد به وارسی عمارت. ديد کف همه اتاق ها با قالی ابريشمی فرش شده و هرچه بخواهی آنجا هست.
فاطمه از شش اتاق تو در تو , که پر از جواهرات قيمتی و غذاهای رنگارنگ بود گذشت. همين که به اتاق هفتم رسيد , ديد يک نفر رو تختخواب خوابيده و پارچه ای کشيده رو خودش. آهسته رفت جلو پارچه را از صورتش کنار زد. ديد جوانی است مثل پنجه آفتاب.
فاطمه سه چهار بار جوان را صدا زد , وقتی ديد جوان از جاش جم نمی خورد , يواش يواش پارچه را پس زد و ديد گله به گله به بدن جوان سوزن فرو کرده اند.
فاطمه ترسيد , مات و مبهوت نگاه کرد به دور و برش. تکه کاغذی بالا سر جوان بود. کاغذ را برداشت و خواند. روی آن نوشته شده بود هرکس چهل شب و چهل روز بالای سر اين جوان بماند و روزی فقط يک بادام بخورد و يک انگشتانه آب بنوشد و اين دعا را بخواند و به او فوت کند و روزی يکی از سوزن ها را از بدنش بيرون بکشد , روز چهلم جوان عطسه می کند و از خواب بيدار می شود.
دختر سی و پنج شبانه روز نشست بالای سر جوان. روزی يک بادام خورد و يک انگشتانه آب نوشيد و مرتب دعا خواند ؛ به جوان فوت کرد و هر روز يکی از سوزن ها را از تنش بيرون کشيد. اما از بس که بی خواب مانده بود و تشنگی و گشنگی کشيده بود , ديگر رمقی براش نمانده بود. مرتب با خودش می گفت «خدايا! خداوندگارا! کمک کن. ديگر دارم از پا در می آيم و چيزی نمانده دلم از تنهايی بترکد».
در اين موقع , از پشت ديوار باغ صدای ساز بلند شد. رفت رو پشت بام , ديد يک دسته کولی بار و بنديلشان را پشت ديوار باغ زمين گذاشته اند و دارند می زنند و می رقصند.
فاطمه صدا زد «آهای باجی! آهای بابا! شما را به خدا يکی از دخترهايتان را بدهيد به من که از تنهايی دق نکنم. در عوض هرچه بخواهيد می دهم».
سردسته کولی ها گفت «چه بهتر از اين! اما از کجا بفرستيمش پيش تو؟»
فاطمه رفت يک طناب و مقداری طلا و جواهر برداشت آورد. طلا و جواهرات را انداخت پايين و يک سر طناب را پايين داد. کولی ها هم سر طناب را بستند به کمر دختری و فاطمه او را کشيد بالا.
فاطمه دختر کولی را برد حمام ؛ لباس هايش را عوض کرد ؛ غذای خوب براش آورد و به او گفت «تو مونس و همدم من باش».
بعد سرگذشتش را برای دختر تعريف کرد ؛ ولی از جوانی که در اتاق هفتم خوابيده بود , حرفی به ميان نياورد و هر وقت می رفت بالای سر جوان در را پشت سر خود می بست.
دختر کولی بو برد در آن اتاق خبرهايی هست که فاطمه نمی خواهد او از آن سر در آورد.
فردای آن روز , وقتی فاطمه رفته بود تو اتاق و در را چفت کرده بود رو خودش , دختر کولی رفت از درز در نگاه کرد , ديد جوانی خوابيده رو تخت و فاطمه نشسته بالا سرش و بلند بلند دعايی می خواند و به جوان فوت می کند.
دختر کولی آن قدر پشت در گوش ايستاد که دعا را از بر کرد و روز چهلم , وقتی فاطمه هنوز از خواب بيدار نشده بود , رفت در اتاق را باز کرد. نشست بالای سر جوان , دعا خواند و به او فوت کرد و همين که سوزن آخری را از تن جوان کشيد بيرون , جوان عطسه ای کرد و بلند شد نشست. نگاهی انداخت به دختر کولی و گفت «تو کی هستی؟ جنی يا آدمی زاد؟»
دختر کولی گفت «آدمی زادم».
جوان پرسيد «چطور آمدی اينجا؟»
دختر کولی خودش را به جای فاطمه جا زد و سرگذشت او را از اول تا آخر به اسم خودش برای جوان نقل کرد.
جوان پرسيد «به غير از تو و من کس ديگری در اين عمارت هست؟»
دختر کولی گفت «نه! فقط يک کنيز دارم که خوابيده».
جوان گفت «می خواهی زن من بشوی؟»
دختر کولی ناز و غمزه ای آمد و گفت «چرا نخواهم! چی از اين بهتر؟»
جوان نشست کنار دختر کولی و شروع کرد با او به صحبت و راز و نياز.
فاطمه بيدار شد و ديد هرچه رشته بود پنبه شده. جوان صحيح و سالم پاشده نشسته بغل دست دختر کولی و دارند به هم دل می دهند و از هم قلوه می گيرند.
آه از نهاد فاطمه بر آمد. دست هاش را به طرف آسمان بلند کرد و گفت «خدايا! خداوندگارا! جواب آن همه زحمت هايی که کشيدم همين بود؟ پس آن صدايی که در گوشم می گفت نصيب مرده فاطمه , چه بود؟»
خلاصه! دختر کولی شد خاتون خانه و فاطمه را کرد کلفت خودش و فرستادش تو آشپزخانه.
از قضای روزگار , جوانی که طلسمش شکسته شده بود , پسر پادشاهی بود و با بيدار شدن او پدر و مادرش و شهر و ديارش هم ظاهر شدند.
پادشاه از ديدن پسرش خوشحال شد و فرمان داد هفت شب و هفت روز شهر را آذين بستند و دختر کولی را به عقد پسرش درآورد.
چند روز که گذشت پسر خواست برود سفر. پيش از حرکت به زنش گفت «دلت می خواهد چه چيزی برات بيارم؟»
زنش گفت «برام يک دست لباس اطلس بيار».
جوان از فاطمه پرسيد «برای تو چی بيارم؟»
فاطمه جواب داد «آقا جان! من چيزی نمی خواهم. جانتان سلامت باشد».
جوان اصرار کرد «چيزی از من بخواه».
فاطمه گفت «پس برای من سنگ صبور بيار».
سفر جوان شش ماه طول کشيد. وقت برگشتن برای زنش سوغاتی خريد و راه افتاد طرف شهر و ديارش. در راه پاش به سنگی خورد و يادش آمد کلفت شان گفته براش سنگ صبور بخرد.
جوان با خودش گفت «اگر براش نبرم دلخور می شود».
و برگشت رفت تو بازار و بعد از پرس و جوی زياد , رفت سراغ دکانداری و از او سنگ صبور خواست.
دکاندار پرسيد «اين سنگ صبور را برای چه کسی می خواهی؟»
جوان جواب داد «برای کلفت مان».
دکاندار گفت «گمان نکنم کسی که خواسته براش سنگ صبور بخری کلفت باشد».
جوان گفت «انگار حواست سر جاش نيست و پرت و پلا می گويی. من می دانم که اين سنگ صبور را برای که می خواهم يا تو؟»
دکاندار گفت «هر کس سنگ صبور می خواهد دل پر دردی دارد. وقتی سنگ صبور را دادی به دختر , همان شب بعد از اتمام کردن کارهای خانه می رود کنج دنجی می نشيند و همه سرگذشتش را برای سنگ صبور تعريف می کند و آخر سر می گويد
سنگ صبور! سنگ صبور!
تو صبوری! من صبور!
يا تو بترک يا من می ترکم.
در اين موقع بايد تند بپری تو اتاق و کمر دختر را محکم بگيری. اگر اين کار را نکنی , دلش از غصه می ترکد و می ميرد».
جوان سنگ صبور را خريد و برگشت به شهر خودش.
پيرهن اطلس را به زنش داد و سنگ صبور را به فاطمه.
همانطور كه دكان دار گفته بود فاطمه شب رفت نشست كنج آشپزخانه . شمع روشن كرد و سنگ صبور را گذاشت جلوش و شروع كرد سرگذشتش را موبه مو براي سنگ صبور تعريف كرد و آخرسر گفت سنگ صبور سنگ صبور توصبوري من صبور يا توبترك يا من بتركم
در اين موقع جوان پشت در آشپزخانه گوش ايستاده بود. تند پريد تو و كمر دختر را محكم گرفت و به سنگ صبور گفت: «تو بترك»
سنگ صبور تركيد و يك چرك خون از آن زد بيرون. دختر از شدت هيجان غش كرد جوان او را بغل كرد برد خواباند تو اتاق خودش و ناز و نوازشش كرد و صبح فردا فرمان داد گيس دختر كولي را بستند به دم قاطر
و قاطر را هي كردند سمت صحرا بعد شهر را از نو آزين بستند و چراغاني كردند و هفت شب و هفت روز جشن گرفتند و با فاطمه عروسي كرد.
- محاسن : ماه هيچ وقت پشت ابر نمي ماند و حقيقت معلوم مي شود و همواره خوبي بر بدي پيروز است.
- معايب: آدمهاي دروغگو و رياكار هميشه وجود دارند.
- نتيجه گيري: اگر به ديگران كمك كنيم حتماً روزي پاسخ آن را دريافت خواهيم كرد.
- پيشنهاد: در حين تعريف چنين داستانهايي براي كودكان معايب و عواقب فريبكاري و دروغگويي را كامل به زبان كودكانه شرح دهيم.