یکی بود یکی نبود،یه روستای کوچک در یکی از دشت های وسیع و سرسبزسرزمین آبادمان ایران شرشر آب رودخانه و سرسبزی کناره های آن لحظه های دلنشینی را برای اهالی ده متجلی می ساخت.
در این ده کوچک قصه ی ما چند تا خانه ی کوچک بود،در یکی از این خونه ها احمد کوچولوی قصه ی ما زندگی می کرد.
احمد کوچولو به همراه پدرو مادر و خواهر کوچیکش زندگی می کرد.احمد بچه ی بازیگوشی بود،به این طرف و آن طرف می دوید و اکثر اوقات به همه چیز کنجکاو می شد.
یک روز صبح که یکی از روزهای پر ماجرای حمد کوچولو شروع شد،احمد گله ی گوسفندشان رابرای چرابه بیرن برد. احمد کوچولو آنها را به پایین دست ده (کناررود خانه) برد. احمد کوچولو به گوسفند ها گفت : نگران نباشید،امروز حسابی علف می خورید و سیر می شوید !؟؟
مدت زمانی گذشت و احمد کوچولوی قصه ی ما گرم بازی گوشی بود،مثل همیشه به این طرف وآن طرف سرک می کشید.زمان زیادی گذشت و احمد گرم بازی گوشی بود ، تازه یادش اومد که او گوسفندها را برای چرا به بیرون آورده ؟
رفت که آن زبان بسته ها را به خانه ببرد، اما دید که اثری از آنها نیست،آخه احمد همین طور که گرم بازی گوشی بود مسافت زیادی را از ده دور شده بود ،و او اصلا متوجه این نبود.
رفت که دنبال گوسفندهابگردد، این ورو آن ور را جست و جو کرد،اما اثری از آنها نیافت ، احمد ناگهان فکر کرد که نکند گرگ اونا رو خورده باشه؟؟؟؟؟
تا به این فکر افتاد شروع به گریه کرد،آخه احمد کوچولو نمی دونست وقتی که او مشغول بازی بوده ،یکی از دوستاش که گوسفندها رو دیده بود دنبال احمد کوچولو گشته بود و چون اورا نیافته بود گوسفندان رابه خانه برده بود به پدر احمد گفته بود که احمد گم شده ،هوا داشت تاریک می شد و احمد نتنها از ها اثری گوسفندان نیافته بد بلکه راه خانه را هم گم کرده بود.
پدر احمد به همراه چند تن از مردان آبادی در هوایی که تاریک بوددنبال احمد می گشتند،آنها احمد را صدامی زدند بلکم که احمد به دنبال صدای آنها بیاید و اورا صدا میزدند،
احمد ، کجایی؟؟؟؟ احمد ؟؟؟
احمد کوچولو چون که دید هوا تاریک شده و راه خانه را نمی یابد در زیر درختی روی علف هایی که خیس شبنم بودند دراز کشید چشمان او پراز اشک شده بود، نمی دانست چکار باید بکند،آخه اون هیچ وقت این موقع شب تنها به بیرون نمیرفت.
احمد کوچولو کم کم از شدت خستگی داشت خوابش می گرفت که یهو صدایی به گوشش اومد.
صدا از دور میومد و برای احمد نا مفهوم بود .اما صدا هر لحظه نزدیک تر میشد و احمد گوش های خود را تیز تر می کرد.
صوتی واضح شنید؟؟؟
احمد پسرم کجایی ؟؟؟؟
صدا ی پدرش بود.تا صدا رو شنید به طرف صدا دوید، احمد کوچولو دوان دوان به سوی پدرش رفت،صدای احمد به گوش پدرش رسید ،پدر احمد خیلی خوشحال شد و چون احمد به او رسید محکم احمد را در آغوش گرفت و گونه های احمد کوچولو را که خیس
اشک بودا بوسید و خدا را سپاس گذاری کرد،دیگر مردان آبادی که همراه پدر احمد بودند دور آنها حلقه زدند.
به این ترتیب احمد کوچولوی قصه ی به سلامت به خانه بازگشت.در خانه نیزهمهمه ای بود و همه نگران احمد بودند. چون خبر به گوش مادر احمد رسید که احمد به خانه آمد مادر احمد به سرعت به طرف در حیاط دوید وچون احمد کوچولو را دید وارا بغل کرد و کلی اورا بوسید و محبت مادرانه ی خود را نثار فرزند دلبندش کرد به امید آنکه هیچ بچه ی کوچکی از محبت مادرانه بی نصیب نباشد و هیچ مادر ی غم فراغ فرزندش را نبیند.
بعد از کلی خوش وبش در خانه ، احمد کوچولو که خیلی خسته بود روی رخت خواب دراز کشید و به آسمان پر ستاره خیره شد چشمان احمد کوچولو زیر نور ستاره ها می در خشید.
احمد کوچولو چند لحظه ای به آسمان نگاه کرد و بعد خوابش برد.
به این ترتیب یکی دیگر از روزهای پر ماجرای علی کوچولوی قصه ی ما به پایان رسید و او به امید فردایی موفق تر و متفاوت تر از قبل چشمانش را بست تا فردایی نو را آغاز کند.
- موضوع : سر انجام بازیگوشی و حواس پرتی
- هدف : آموختن مسولیت پذیر
- محتوا:عبرت آموزی
- معایب : داستان قدیمی است.به نظر من در این دنیایی که تکنولوژی وفرهنگ روز به روز عوض می شود قصه های ما نیز همراه آنها تنوع یابند
- محاسن: این داستان میتواند به افراد خواننده (بچه ها)درس بدهد.محتوای آن به زبان بچه ها گفته شده.
- نتیجه گیری: ما باید در هر زمانی مسولیت واگذار شده را تمام کمال به انجام برسانیم و کاری نکنیم که موجب نگرانی دیگران شویم.
- پیشنهاد: ما این قبیل داستان ها را از گوشه کنار ها واز روستاها و شهر های مختلف جمع کنیم تا همه امکان خواندن آنها را بیابند تا اینگونه با فرهنگ زبان ها و لهجه های ایرانی آشنایی بیابند و ازخواندن آنها لذت ببرند واز تجربه ی پیشینیان در زندگی خود استفاده کنند.
قصه ی قدیمی از زبان یکی از اهالی رو ستای پای آستان، منطقه ی طرحان استان لرستان
« محمد کونانی »