پير مرد فقير ، گرسنه ، خسته و كوفته بود گرماي شهر تابستان حسابي كلافه اش كرده بود. سرانجام ديواري را پيدا كرد و زير سايه اش ولو شد بعد با ناتواني بقچه اش را وسط گذاشت و آرام بازش كرد . تكه اي نان خشك برداشت. نان ،خشك و سفت بود پيرمرد ، دنداني نداشت كه بتواند نان به آن سختي را بجود . چشم چرخاند و دنبال جوي آبي گشت تا شايد نانش را خيس و نرم كند در همان حال از دور بوي كباب آمد. دهان پيرمرد آب افتاد بقچه اش را جمع كرد و ردّ بو راگرفت و رفت.
در گوشه اي از ميدانگاه كوچك ده ،مرد چاق و گنده اي چند سيخ كباب روي منقل گذاشته بود و با باد بزني حصيري آنها را باد مي زد و دود كباب بلند بود و بوي آن همه جا پيچيده بود . پيرمرد نزديك تر رفت و به مرد كبابي چشم دوخت.
كبابي مرد چاقي بود . سبيل هايي كلفت و ابروهايي پرپشت و در هم رفته داشت با ديدن پيرمرد با خشم به او خيره شد انگار مي خواست با نگاه پر از خشم خود او را از آن جا دور كند چربي كبابها روي زغال هاي سرخ و داغ مي چكيد و صداي جلز و ولز آن بلندتر مي شد .
پيرمرد جلوتر رفت و نزديك بساط كبابي نشست تكه نان خشكي از بقچه اش بيرون آورد بعد بو كشيد و نان خشك را در دهانش گذاشت .
مرد كبابي كباب هاي سرخ شده را براي مشتري هايش كه آن طرفتر زير آلاچيق نشسته بودند برد و جلوي آنها گذاشت بعد چند سيخ كباب ديگر آورد و آنها را روي آتش گرفت . پيرمرد با تمام وجود بو مي كشيد و نان را در دهانش مي جويد و با كيف مي خورد مرد كبابي زير چشمي او را نگاه كرد . انگار داشت براي پيرمرد نقشه اي مي كشيد .
كمي گذشت پيرمرد با زحمت چند تكه نان جويده بود حالا خستگي از تنش بيرون رفته بود از جا بلند شد بقچه اش را بغل گرفت و راه افتاد كه برود اما هنوز چند قدمي دور نشده بود كه يك دفعه صدايي از پشت سرش شنيد .
- آهاي عمو ! كجا مي روي؟
مرد كبابي بود كه او را صدا مي زد پيرمرد با تعجب برگشت و چشم به او دوخت كبابي چشم هاي خشن و از حدقه در آمده اش را به او دوخت و فرياد زد : پول نداده داري كجا مي روي ؟پيرمرد با تعجب گفت : چه مي گويي مرد ؟! چه پولي به تو بدهم ؟ من كه كبابي نخورده ام !
– چه پولي بايد بدهي هان؟ كور خواندي! يك ساعت نانت را توي دهانت گذاشته اي و آن را با بوي كباب هاي نازنين من بلعيده اي بدهي يا بايد پول كباب ها را بدهي يا روي همين زغالها كبابت مي كنم پيرمرد ناله كنان گفت :ده دينار؟من اگر پول داشتم كه نمي آمدم دود كباب تو را بخورم مي رفتم چيزي مي خريدم و شكمم را با آن سير مي كردم .
سر و صدا بالا گرفت . مشتري هاي مرد كبابي از زير آلاچيق بيرون آمدند كبابي يقه پيرمرد را با دست چسبيده بود و مثل گربه اي كه موشي را به اين سو و آن سو بكشد او را اين طرف و آن طرف مي برد و تهديدش مي كرد . پيرمرد ناله مي كرد و هر چه مي كرد نمي توانست خودش را از چنگ مرد كبابي خلاص كند كم كم عده ديگري هم دور آنها جمع شدند هر كس از ماجرا باخبر مي شد به بدجنسي مرد كباب فروش مي خنديد و دلش به حال پيرمرد مي سوخت اما كسي از ترس جرئت نمي كرد به كبابي چيزي بگويد در همين موقع ملانصرالدين سوار بر خرش از صحرا بر مي گشت علف زيادي بار خرش كرده و خودش آن بالا وسط علف ها نشسته بود از شدت خستگي و كار زياد در صحرا روي خر چرت مي زد سرش اين سو و آن سو مي افتاد و صداي خرناسه اش از چند قدمي به گوش مي رسيد خر،سرش را پائين انداخت بود و با قدم هاي كوتاه با عجله به طرف خانه مي رفت حيوان مي خواست زودتر به خانه برسد تا از شر ملا و سنگيني بار خلاص شود خر نزديك ميدانگاه مي رسيد و با ديدن جمعيت ،قدم هايش را آهسته كرد با كم شدن شتاب خر و سر و صدا و همهمه جمعيت يكدفعه چرت ملا پاره شد سرش را بالا گرفت چشم هايش را ماليد و با دقت نگاهي انداخت كه ببيند چه خبر است .
ملا نزديك كه رسيد افسار خرش را كشيد خر ،خرخري كرد و ايستاد ملا از خر پياده شد از لابه لاي جمعيت ،شكافي باز كرد و جلوتر گرفت و يك نفر با ديدن او فرياد زد ملانصرالدين آمد .
همهمه ي مردم كمي آرامتر شد . پيرمرد با ديدن ملانصرالدين با ناله گفت : ملاي عزيز تو را به خدا به دادم برس. من كمي از دود كباب اين مرد را بو كشيده ام حالا مي گويد بايد بابت دود كباب ،ده دينار به او بدهم .
مرد با خنده از هم پرسيدند كه ملانصرالدين چه گونه اين ماجرا را حل خواهد كرد ملا جلوتر رفت و به مرد كبابي گفت من پول دود كباب هاي تو را مي دهم . با شنيدن اين حرف برق شادي در چشم هاي مرد كبابي درخشيد دوباره همهمه ي مردم بلند شد .
- عجب كاري مي كند.
- ما خيال مي كرديم ملانصرالدين آدم زيرك و باهوشي است اين كه نشد راه حل !
- گمان نمي كنم ملا از اين پول ها به آدم زورگويي مثل اين مرد بدهد.
مرد كبابي با خودش فكر كرد : اين پيرمرد فقير كه به جز اين بقچه ها نان خشك چيز ديگري ندارد اگر داشت پول مرا مي داد و خلاص مي شد حالا كه ملا نصرالدين حاضر شده است اين پول را بپردازد خوب است قبول كنم او مرد ديوانه اي است بعد رو به ملانصرالدين كرد و گفت قبول مي كنم . همه اين مردم شاهدند كه تو قبول كردي بدهي اين پيرمرد را بپردازي ملا گفت قبول كردم به جان خرم قسم كه پول دود كباب هاي تو را بدهم مرد كبابي يقه پيرمرد را رها كرد . پيرمرد از ملا تشكر كرد. اول خواست از ميان جمعيت راهي باز كند و با عجله از آنجا دور شود ولي فكر كرد كه خوب است به احترام ملا صبر كند و ببيند كه آخر معركه چه مي شود .
مرد كبابي فاتحانه به سمت ملا آمد و منتظر ماند ملا دست در جيبش كرد . بخت با او بود كه دوازده دينار پول در جيبش داشت ملا سه سيخ كتاب روي كفه ي ترازو گذاشت بعد رو به مرد كبابي گفت من سكه ها را يكي يكي روي كفه ديگر ترازو مي اندازم بايد صداي سكه ها را خوب بشنوي كه بعد نگويي قلابي بوده است . مرد كبابي با تعجب به ملا نگاه مي كرد . ملا اولين سكه را روي كفه انداخت كفه آهني بود و سكه جرينگ صدا مي كرد ملا شمرد :« يك !» و دومين سكه را انداخت دو و سومين سكه : سه با هر سكه اي كه ملا روي زمين مي انداخت مردم با او مي شمردند چهار- پنج- شش- هفت- هشت- نه- ده .
ملا دهمين سكه را كه روي كفه ترازو انداخت با سرعت خم شد و همه ي سكه ها را جمع كرد . بعد به مرد كبابي گفت آيا تو صداي ده دينار را شنيدي ؟مرد كبابي با عصبانيت گفت معلوم است كه شنيدم كَر كه نيستم ملا خيالش راحت شد سكه ها را توي جيبش ريخت و گفت حالا با هم بي حساب شده ايم تو بوي كباب را به پيرمرد بيچاره فروخته اي و در عوض صداي ده دينار را هم از من خريده اي معامله خيلي خوبي بود .
مردم خوشحال شدند همه مي گفتند كه اين عادلانه ترين معامله است ملانصرالدين سوار خرش شد مرد كبابي هاج و واج مانده بود و زبانش بند آمده بود مردم به او مي خنديدند ملانصرالدين و پيرمرد فقير در ميان هلهله جمعيت و بهت و ناراحتي مرد كبابي آرام آرام از آنجا دور شدند در همان حال بوي كباب سوخته به هوا بلند شد !
- معايب :
انسان زماني كه قدرتمند است بايد تواضع داشته باشد و به افراد زير دست خود ظلم نكند همچنين انسان نبايد طمع كار باشد چون اين باعث آبروريزي خود فرد مي شود و هيچ وقت به خواسته هاي كه در ذهن مي پروراند نمي رسد . - محاسن :
ملانصرالدين با كاري كه انجام داد به آن مرد ظالم فهماند كه حق يك انسان مظلوم هيچ وقت پايمال نمي شود و كسي است كه از آن دفاع كند . - پيشنهاد:
پيشنهاد من اين است كه آن پيرمرد مي توانست از حق خود دفاع كند و به آن مرد بفهماند كه به خاطر كاري كه انجام نداده است نمي تواند پولي بپردازد.
- من ياد گرفتم دفاع از حقم را. - نتيجه گيري :
نتيجه اي كه از اين داستان گرفتم اين است بايد در هر حال خدا را در نظر بگيريم و كارهايمان را براي رضاي خداوند انجام دهيم و هميشه گوياي حق باشيم كه حق هيچ وقت پايمال نمي شود و عدالت را به عنوان يك بعد مهم زندگي،پيشه ي كارهايمان بسازيم .
نظرات
جالب بود ، ممنونم
فیدهای خبری برای اظهارنظرهای این مقاله.