يكي بود يكي نبود اسبي بود به نام «سم طلا» او اسب مسابقه بود ولي هميشه در مسابقه ها مي باخت. براي همين هم صاحبش از دست او خيلي ناراحت بود.
«يار محمد» صاحب سم طلا بود. يك روز كه او به اسطبل آمد دوستش هم همراهش بود. يار محمد در ميان صحبت هايش به دوستش گفت: « فردا آخرين فرصت سم طلاست. اگر در اين مسابقه هم ببازد او را مي فروشم.» آنها مدتي در اسطبل ماندند و بعد از آنجا رفتند. سم طلا ماند ويك دنيا غصه. باخود گفت: « حالا چه كار كنم؟ چه بلايي سرم مي آيد؟» و دو قطره اشك از چشم هايش پايين چكيد. موش كوچولويي لبه سطل آب سم طلا نشسته بود وسبيل هايش را تميز مي كرد. آقا موشه اشك هاي سم طلا را ديد. سرش را بالا كرد و پرسيد:« چي شده؟ چرا گريه مي كني؟» سم طلا با غصه گفت: « هميشه در مسابقه ها مي بازم. فردا هم مسابقه است. اين دفعه اگر برنده نشوم صاحبم مرا مي فروشد.»
آقاموشه فكري كرد و گفت: « هو...م! پس اين طور! بيا باهم يك قرار بگذاريم من به تو كمك مي كنم كه در مسابقه برنده شوي. در عوض من هم در اسطبل گرم و نرم تو زندگي كنم. تو هم بايد مواظب باشي لگدم نزني و كاري به كارم نداشته باشي.»
سم طلا گفت:« باشه قبول ولي تو چطوري مي خواهي به من كمك كني؟» آقا موشه به سرعت از سطل پايين دويد به گوشه اسطبل رفت. قوطي كوچكي پيدا كرد. رفت بيرون و چيز هايي با خودش آورد. به گوشه تاريكي رفت و آنها را با هم مخلوط كرد.وقتي آن را به هم مي زد زير لبي چيزهايي هم مي گفت.
سم طلا با تعجب به او نگاه مي كرد. او پرسيد:« چه مي گويي؟» آقا موشه گفت:« ورد..... يعني كلمه هايي جادويي! درست كردن اين روغن جادويي را موش خاتون به من ياد داده است.» پس از مدتي به هم زدن و ورد خواندن آقا موشه گفت: « خوب ديگر آماده شد.»
آن وقت ظرف روغن را برداشت و كنار پاهاي سم طلا ايستاد. آن را به پاهاي او ماليد و گفت:« روغن جادويي معجزه مي كند. به تو قدرت خيلي زيادي مي دهد. فردا با تمام قدرتت بدو! حتمآ برنده مي شوي!» سم طلا پاهايش را به زمين كوبيد و گفت: « راست مي گويي! پاهايم چه قدرتي پيدا كرده!» او از همان موقع احساس مي كرد خيلي قوي شده است.
آن شب گذشت. فردا يار محمد آمد. سم طلا را زين كرد تا به ميدان مسابقه ببرد. موقع رفتن آقا موشه گفت: « تو حتمآ برنده مي شوي! تمام تلاشت را بكن روغن جادويي هم كار خودش را مي كند.»ميدان مسابقه شلوغ بود. اسب ها در يك رديف ايستادند و مسابقه شروع شد. سم طلا شروع كرد به دويدن. با تمام قدرت مي دويد. فكر مي كرد پاهايش از هميشه قوي تر است. دويد و دويد ودويد.
از همه اسب ها گذشت و به خط پايان رسيد. او اسب اول مسابقه شده بود. همه تعجب كرده بودند. يار محمد از خوشحالي سر از پا نمي شناخت. تند تند به سر ويال سم طلا دست مي كشيد و مي گفت:« آفرين سم طلا... نمي دانم چه شده! امروز معركه كردي!» وقتي سم طلا به اسطبل برگشت با خوشحالي و غرور به آقا موشه گفت كه برنده شده است. از او تشكر كرد و گفت:« واي چه روغني! از اين به بعد هميشه قبل از مسابقه آن روغن جادويي را به پاهاي من بمال!»
آقا موشه دست به سيبل هايش كشيد وگفت:« كه اين طور ... ولي آن روغن جادويي نبود. كره معمولي بود با پنير كه با هم قاطي كردم. وردي هم در كار نبود! اين كار خودت بود. نه روغن جادويي! پس از اين به بعد هم مي تواني برنده شوي»
سم طلا با تعجب به پاهايش نگاه كرد و گفت:« پس راستي راستي خودم برنده شدم؟! روغن جادويي در كار نبود؟» وبا غرور شهية بلندي كشيد.
- هدف: اعتماد به نفس داشتن وتلاش كردن براي رسيدن به هدف را بايد در كارهايمان داشته باشيم.
- معايب: عيب اين قصه دراين است كه صاحب آن گفت اگر اين باربرنده نشود مي فروشم را نبايد مي گفت چون هر كس نسبت به خودش ظرفيتي دارد.
- محاسن: حسن اين قصه در اين است كه به كودكان ياد ميدهد كه با جادو كاري نمي توان انجام داد و بايد هميشه تلاش كنند تا به هدف هايشان برسند.
- نتيجه گيري: نتيجه مي گيريم كه با استفاده از چنين روشهايي مي توان اعتماد به نفس وتلاش كودكانمان را افزود.
- پيشنهاد: وقتی که سم طلا به پاهایش نگاه کرد و گفت راستی راستی خودم برنده شدم و روغن جادویی در کار نبود و به بچه ها بگوییم تا بدانند که در کارها باید به خودشان تکیه کننده نه عوامل دیگر
نظرات
فیدهای خبری برای اظهارنظرهای این مقاله.