یه روزی از روزها ، خدا به فرشته هاش گفت: روی زمین چیزهای ارزشمند زیادی وجود داره اما بین اونها یه چیزی هست که از همه چیز با ارزشتره ،می تونید اونو پیدا کنید وبیارید؟!!فرشته ها در مقابل فرمان خدا تسلیم میشن و برای پیدا کردن با ارزش ترین چیز تو دنیا ،می ان رو زمین ...
یه روزی یکی از فرشته ها یه پیرمرد زحمت کشی رو می بینه که توی گرمای سوزان تابستان ،با یه کوله بار سنگین داره میره خونه ش با اینکه برای رفتن عجله داشت اما به خاطر خستگی مجبور میشه یه کمی استراحت کنه تو این حین عرق رو پیشونیش رو با دستش پاک می کنه، فرشته با خودش میگه این عرق چیزه با ارزشییه پس اونو می بره پیش خدا ،خدا میگه اون ارزشمنده ولی ارزشمندترین نیست.
یه روزی هم یه فرشته ی دیگه ،یه انسان عاشق پیشه رو می بینه که می خواست یه سیب قرمز به معشوقش بده فرشته اون سیب رو برمیداره و می بره تا آسمونا ،اما اون هم ارزشمندترین نبود.
یه شبی توی برفهای سرد ویخبندان زمستون توی یه جنگل در حالیکه همه جا تاریک بود از اون دور دورا چراغ یه کلبه روشن بود توی خونه یه مادر با سه تا بچه ی قدونیم قد،سر سفره نشسته بودند در حالیکه غذاشون یخ کرده بود هیچ کدوم غذا خوردن رو شروع نمی کردند اونا منتظر بودند..... فرشته اون انتظار رو پیش خدا می بره ...اما اون هم نبود.
یه شبی هم درحالیکه همه ی آدمها توی خواب عمیقی فرو رفته بودند یه عابد مشغول عبادت بود با صدای خسته ولرزان خدا رو صدا می کرد فرشته فکر کرد دعای پر از بیم وامید عابد برترین چیز تو دنیاست،خدا گفت :ما دعای اون انسان بزرگ رو اجابت کردیم اما......
روزها وسالها گذشتند تا اینکه یه فرشته دخترکی رو دید که از صورت غمگین وشرمندش غم بزرگ تو قلبش رو احساس کرد تو قلبش نشست وشنید :خدای من،من اشتباه کردم آیا من رو می بخشی ؟اگه هیچ کس هم متوجه خطای من نشد تو که دیدی،من به پدر ومادرم دروغ گفتم.... فرشته تو قلب دخترک طاقت نیاورد وبیرون اومد.
همه چیز از اینجا شروع می شد که یه خانواده ی کشاورز،یه پدر یه مادر یه دختردوست داشتنی با بی چیزی وسختی زندگی می کردند چون اون سال هوا خیلی سرد شده بود وهمه محصولا مزرعه از بین رفته بودند.
پدر دستهاش زخمی بود ومادر رنجور وخسته ،موقع باز شدن مدرسه ها بود،دخترک دلش دفتر وکتاب تازه می خواست اما می دونست که پدرش پولی نداره یه روزی به مادرش میگه :مامان از مدرسه برای تعمیر کردنش پول می خوان من هم باید این پول رو بدم وگرنه دیگه نمی تونم برم مدرسه ......
مادر تو خودش فرو میره وبا خودش میگه از کجا باید این پول رو بیارم ؟از کجا؟؟! تا اینکه مجبور میشه به پدر دخترک همه چیز رو بگه ،پدر میگه :فکرش رو نکن خدا بزرگه هرجوری که باشه من این پول رو جور میکنم تا اینکه بعد از چند روز با خوشحالی وارد خونه میشه در حالیکه خیلی خیلی خسته بود .. اون مسافت زیادی رو برای مردم بار حمل کرده بود دخترک وقتی پدر رو دید هم خوشحال شد وهم ناراحت به همین دلیل پول رو پیش خودش نگه داشت تا اینکه بعد از چند روز تازه متوجه شد همه این دلتنگی ها به خاطر کار اشتباهشه ، در حالیکه تو قلبش از خدا معذرت می خواست دویید به سمت خونه وقتی پدرش رو دید دستهای زخمیش رو بوسید وگفت :بابای خوبم من رو می بخشی! تو این حین یه قطره اشک از چشمش افتاد فرشته اون رو به آسمونها برد خداگفت: ای فرشتگانم من از بنده ام شرم دارم او غیر من خدایی ندارد پس آمرزیدمش.
- محاسن :
1. خلاصه بودن داستان
2. آموزشی بودن
3. استفاده از تصاویر - معایب:
1. قابل تفهیم نبودن برای سنین پایین تر
2. می تواند تاثیر منفی نیز داشته باشد ( کار اشتباه کردن بدون اینکه دیگران متوجه شوند ، عمدا اشتباه کردن وسپس جبران کردن) - نتیجه گیری
مرتکب خطا شدن ممکن است برای هر فردی پیش بیاد ، بعضی خطاها گاهی اونقدر بزرگ هستند که آدم نمی تونه اونطور که باید همه چیز رو مثل اولش بکنه پس بهتر از اول مرتکب خطا نشه اما بعضی دیگه از اشتباهات جبران پذیرند به شرط اینکه خود فرد بخواد ودر درجه اول گناهش رو به گردن بگیره اما این کار خیلی هم آسان نیست به همین دلیل خیلی ها گناهشون رو انکار می کنند...... گاها از روی لجبازی هم که شده همون راه رو ادامه می دهندبر اساش برخی تصورات اشتباه ،وگاهی هم جبران یه اشتباه اونقدر ناامید کننده به نظر میرسه که انسان از ادامه راه خسته میشه به همین دلیله که از خود گذشتن برای اجرای فرمان خدا، حفظ انسانیت وادای امانت الهی برترین چیز نزد خداست