یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.
در روزگاران قدیم یه شهر زیبایی بود در کنار این شهر یه جنگل سر سبز و قشنگی بود که بچه ها هر روز پس از اینکه از مدرسه بر می گشتند به این جنگل می رفتند بازی می کردند.
این جنگل خیلی زیبا بود و انواع درختان و گلها در اون پیدا میشد. بهار که از راه می رسید درختان سبز می شدند و گلها شکوفه در می آوردند تابستان که می شد برگهای سبز درختان بر همه جا سایه می افکند. پائیز که از راه می رسید برگها رو زرد می کرد. اما زمستون همه جا رو سفید پوش می کرد. ولی هر کدوم از این فصلها یه زیبایی خاصی به این جنگل می دادند.
توی این جنگل زیبا یه خونه ای بود که متعلق به آقا غوله بود. آقا غوله چند سالی بود که به مسافرت رفته بود موقعی که نبود بچه ها میرفتند و بازی می کردند. خیلی هم خوش میگذروندند. اما یه روز آقا غوله از سفر برگشت. بچه ها که طبق معمول هر روز بعد از مدرسه می رفتن تا توی جنگل بازی کنند آقا غوله رو دیدند که داد کشید و گفت : آهای شما اینجا چیکار میکنید؟ چه کسی به شما اجازه داده به باغ من بیایید؟ خلاصه به بچه ها اجازه نداد تا تو باغ بازی کنند. بچه ها هم ترسیده بودند همگی پا به فرار گذاشتند.
آقا غوله چون خود خواه بود دور تا دور جنگل رو دیوار کشید و روی سر در باغ نوشت: ورود بچه ها ممنوع و باغ رو با زنجیر بست.
بچه ها که فردای اون روز اومدن تا بازی کنند دیدند در باغ بسته است هر چقدر به آقا غوله گفتند اثری نداشت آخه آقا غوله خیلی سنگدل بود.
بچه ها ناراحت شدند و برگستند.
چند ماه به همین روال گذشت و زمستان فرا رسید. برف همه جا رو سفید پوش کرد. دیگه پرنده ها آواز نمی خواندند.
درختان و گلها شکوفه نمی دادند. ولی یواش یواش زمستان گذشت و بهار از راه رسید.
اما همچنان باغ آقا غوله زمستان باقی مانده بود. آقا غوله از بالای ایوان به زمین نگاه کرد و گفت: پس چرا بهار نمیاد.
چرا گنجشک ها آواز نمی خوانند. تا اینکه فردای روز آقا غوله صبح که از خواب بیدار شد دید بچه ها از دیوار بالا رفتند و داخل باغ شدند.آقا غوله با کمال تعجب دید جایی که بچه ها مشغول بازی بودند سر سبز شده بود. برف ها آب شده بودند و پرندگان آواز می خواندند.اما در قسمت دیگه باغ هنوز زمستان وجود داشت. غول با خودش گفت: پس چرا یه طرف باغ سر سبز و طرف دیگه ی باغ برفیه؟ حتما خود خواهی من باعث نیومدن بهار شده. چون من نذاشتم بچه ها به داخل باغ بیان. آخه بهار هم بچه ها رو دوست داره.
آقا غوله با خودش گفت برم تو باغ و با بچه ها حرف بزنم و از اونها معذرت خواهی کنم.
آقا غوله به باغ رفت ولی بچه ها تا آقا غوله رو دیدند پا به فرار گذاشتند.
غوله داد زد: نرید بچه ها نرید. من با شما کاری ندارم.
میخوام از شما معذرت بخوام...
شما بهار این باغ هستید. از این به بعد هر وقت خواستید بیایید اینجا بازی کنید.
خوب بچه ها آقا غوله ی قصه ی ما به این نتیجه رسید که بخشندگی و سخاوت نه تنها بد نیست بلکه زیبایی و طراوت رو هم میاره...
- هدف : بچه ها با گشاده رویی و سخاوت آشنا می شوند
- محاسن : اینکه خسیس هیچ وقت موفق نیست
- معایب : اینکه بچه ها بدون اجازه و رضایت غول از دیوار باغ بالا رفته بودند و بازی می کردند
- نتییجه گیری : از هر دست بدهی از همان دست میگیری
- پیشنهاد : سعی شود با طراحی قصه های مناسب رفتار های اخلاقی مهم از آن جمله سخاوت را به کودکان آموزش داد