هادي مي گفت: صمدبدجوری دلش مي خواد از آقاار بالا بره اما نگفت واسه چي ؟
- كي مي ره؟
امروز بعد از مدرسه
حق داره طفلكي از وقتي دنيا اومده يه پاش شله. همه بچه ها مسخرش مي كنن.
مدرسه كه تمام شد به مسجد رفتم. پرده را كنار كشيديم . منتظر مانديم بچه ها بيايند. زودتر از همه صمد آمد. هادي هم بود. صمد بلوز آبي رنگ و رو رفته اش را در آورد انداخت رو بوته ها، هادي اسرار كرد صمد از نردبان بالا برود.
«نميشه اگه بچه ها ببينن بد مي شه بايد خودم برم».
«نمي بيني من مي برمش، بيا ديوونگي نكن، مي افتي پايين. دايي من رفته بود پرند رو ببينه، تازه اون دو تا پا داشت ديدي چي شد؟».
«نه »
«منم نديدم، اما مامانم مي گفت چشاش يه جوري شده بود. مي گفت چشاش …»
بسه ديگه اينقدر داييم، داييم نكن. دايي تو حتماً…
آخه صمد تو كه مي دوني اين درخت نظر كرده است. بيا پايين. نظر كرده ها حتي اجازه دارن آدما رو نفرين كنن».
«واي چقدر حرف مي زني».
«من كه مي رم».
برو تو ترسويي. بابام ميگه آدمايي كه نمي دونن مي ترسن. ياللا نردبون ببر بچه ها دارن ميان .
نردبان را مي گذارد سرجايش .
آفتاب از ميان شاخه ها به صورت و شانه هاي صمد تابيد و گرمايش او را مصمم تر مي كرد. هادي به او نگاه مي كرد كه به زحمت پاي معلول را بالا مي كشيد. بچه ها مي رسند و صمد را بالاي درخت مي بينند.
« اگه برسي بالا فردا نوشابه مهمون مايي».
«اين چه نذريه كردي؟ آقادار از همين پايين هم شفاي مي ده».
بذار بره شايد شفا گرفت
عرق بر پيشاني اش نشسته بود. گونه هاي قرمزش را اشك تر مي كرد .«آقادار تو رو خدا شفا نمي خوام فقط بذار تا لونه ي پرنده برم، نذار بچه ها بفهمن، اگه بيفتم ديگه سراغت نمي يام، باهات حرف نمي زنم، اگه بيفتم اونوفت مي فهمم تو هم يه درختي مثل هزار تا درخت ديگه هيچ كاري هم نمي توني بكني». دستانش قرمز شده بود. شاخه ها پاي بي جانش را زخمي مي كردند.
«بيا پايين صمد رنگ پريده »
هاي برو دنبال باباش.
آفتاب ديگه مي رفت و تاريكي شب مي رسيد. صمد مي لرزيد.
«بابا يه ساعته ما رو اينجا كشتي بيا پايين ما هم بريم»
«چيزي نمونده به لوند كه برسم بر مي گردم نبايد پرنده بترسه».
تمام تنش مي لرزيد . خسته شده بود. سرش گيج مي رفت. چيزي نمانده بود به لانه كه دستانش رها شد و افتاد زمين».
«صمد صمد پاشو»
صمد تكان نمي خورد . پدرش كه رسيد بلندش كرد. از مسجد آب آوردند روي صورتش ريختند. چشمانش را باز كرد.
«ديدي تا لونه ي پرنده رفتم؟!»
«اين چه كاري بود پسر نگفتي اون يكي پانم...»
«ولي من تا اون بالا رفتم».
پدر بغلش كرد و راه افتاد . هوا تاريك شده بو و صمد روي دستان پدر به آسمان نگاه مي كرد. در اين فكر بود كه هيچ وقت هيچ كس را حتي با دو پاي سالم هم تا آن بالا نرفته بود.
« رقیه محمدی»